سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 88 بهمن 20 :: 7:2 عصر ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

محمد مهدی با دیدن من ذوق کرد و خودشو انداخت توی آغوشم ...محمد مهدی فقط 2 سالشه !
خیلی با نمک و خوشگله ...درست مثل پدر  و مادرش ...مادر بزرگش می گفت : لباساشو که تنش نمی کرد
نمی خواست بیاد تا گفتیم فاطمه اونجاست کلی ذوق کرد و لباساشو پوشید ...فاطمه جون عاشقت شده ها
همه خندیدند حتی محمد مهدی 2 ساله ...کتاب و تخته نقاشی اش رو از مامانش گرفت و اومد نشست توی
بغل من ...کتابشو باز کرد و عکس هاشو نشونم می داد و می گفت : این چیه ؟
_اردک
_این چیه؟
_به به
_این چیه ؟
_جو جو


 تمام بعد از ظهر رو پیش من بود .تا می گفتم می آی بغل ؟ ذوق می کرد و بالا و پایین می پرید...
شش تا از امام ها رو رفت و برای همه گفت و جایزه گرفت ...ماژیک
اومد و ماژیک هاشو داد به من که براش باز کنم بعدشم یه نیم ساعتی دوتایی با ماژیک هاش بازی می کردیم.
هر کی رد می شد می گفت : وای فاطمه جون چه حوصله ای داری ها ...عاشق بچه هایی؟ نه؟
_ دوسشون دارم
_پس حتما زودم می خوای بچه دار شی؟
_ اصلا
باز هم خندیدند چون فکر می کردن دارم الکی می گم که مثلا زشت نباشه ولی حرفم کاملا جدی بود
 هیچ کس نمی دانست که من برای فرار از مشکلات به بچه ها پناه میارم . اونا معصوم اند . خنده هاشون
از صمیم قلبه .ذوق کردن هاشون قشنگه ...وقتی با بازی کردن با اونا باعث می شم بخندن احساس آرامش
می کنم . اگر از این دنیا هیچ چیز مال من نباشه در عوض خنده های  یه بچه 2 ساله مال من باشه ...
_محمد مهدی رو ببینین !
_ چه با مزه از دست فاطمه جون شیرینی می خوره !
_ محمد مهدی فاطمه رو بوس کن ببینم ..
_ الهی چه بوسی هم کرد ...دیگه تموم شد ...عاشق شده فاطمه جون
و باز همه خندیدن ....
_ زود باش فاطمه جون یه کاری کن محمد مهدی دامادت بشه ...
یه لبخند از سر بی اهمیتی می زنم ...
_ حالا صبر کنید اونی که باید بیاد ...بیاد ..دیگه فاطمه جون محمد مهدی یادش می ره!
حالم از این جور حرفا به هم می خوره ...چون دلیلش رو می دونم ...من شدم تنها دختر مجرد فامیل
حتی کوچک تر ها هم ازدواج کردند .وقتی می خوان از نامزدی کسی حرف بزنن از اینکه پسره برای
دخترشون چه هدایایی خریده .آهسته حرف می زنن که من متوجه نشم و یا با نگاه هاشون ....
هر کسی از راه می رسه یه حرفی می زنه ....
اما حالا میان این همه مشکلات برای من مسخره ترین کار ازدواج کردن است ...
دلم از همه چیز گرفته .از همه چیز ...می خوام برم پیش استاد بهش بگم استاد بذار دستت رو ببوسم
پاتو ببوسم که به من هشت دادی ! صفر می دادی که تاریخی مشروط بشم ...زیادی دادی ...
باورم نمی شد . مات و مبهوت ...هشت ! یه درس چهار واحدی ....مشکلاتم کم نیست که در بهت
این نمره بمونم ...مامانم همین طور نگام کرد فقط گفت تا تو باشی که به دوستات تقلب نرسونی
_ ولی مامان به خاطر تقلب رسوندن نبود ...من هشت نمی شدم ...گفتم خیلی نامردی کنه 12 بده !
من هشت نمی شدم ....
دارم از غصه می ترکم نه از هشت ....از ...
شاید انصراف بدم ...
دیشب دیگه طاقت نیوردم ...زیر پتو اشک ریختم و اشک ریختم ...دلم سوخته بود از همه چیز ....
خدا کسی رو محتاج نکنه ...خدا امید کسی رو نا امید نکنه .....خدا نکنه آبروی کسی در خطر بیفته ...
خدا نکنه کسی زیر دین مردم باشه .....
وقتی هیچ چیز مال تو نیست .....







موضوع مطلب :



آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ
درباره وبلاگ

نویسندگان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز



فروش بک لینک