سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 94 دی 20 :: 12:0 صبح ::  نویسنده : seyed

شخصى به نام حبیب بن عمر مى گوید: به عیادت حضرت امیر علیه السلام در همان بیمارى که از دنیا رفت رفتم ، نگاهى به جراحت (سر) آن حضرت انداختم و گفتم :
یا امیرالمؤمنین این زخم شما چیز (مهمى ) نیست ، و بر شما خوفى نیست ، حضرت فرمود: اى حبیب به خدا قسم من همین ساعت از میان شما مى روم .
ام کلثوم دختر حضرت با شنیدن این جمله گریان شد، حضرت فرمود: دخترم چرا گریه مى کنى ؟ جواب داد: بابا شما فرمودى همین ساعت از من جدا مى شوى ، حضرت فرمود: دخترم گریه نکن ، به خدا قسم اگر آنچه پدرت مى بیند ببینى گریه نمى کنى !
حبیب گفت : عرض کردم یا امیرالمؤمنین شما چه مى بینى ؟ حضرت فرمود: ملائکه آسمان و پیامبران را مى بینم که کنار یکدیگر ایستاده ، همگى منتظرند مرا در آغوش بگیرند و اینک این برادرم محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم است که نزد من نشسته و مى فرماید:
(یا على ) بیا آنچه در مقابل تو است از حالتى که تو در آنى بهتر است .
راوى گوید: از منزل خارج نشدم تا آنکه حضرت از دنیا رفت .
فردا صبح امام مجتبى علیه السلام بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى مردم شب گذشته قرآن نازل شد (شب بیست و سوم رمضان ) و در این شب عیسى بن مریم به آسمان برده شد و در همین شب یوشع بن نون کشته شد و در این شب امیرالمؤمنین (ع ) از دنیا رفت .
به خدا قسم از اوصیاء و نه کسانى که بعد از او (على علیه السلام ) مى آیند، بر او در وارد شدن به بهشت سبقت نگیرند.
هر گاه پیامبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم او را به جنگ مى فرستاد، جبرئیل در طرف راست ، و میکائیل در طرف چپ ، او را یارى مى دادند.
آنگاه حضرت فرمود: او از مال دنیا طلا و نقره اى (هیچ پولى ) باقى نگذارد، مگر هفتصد درهم که از سهم او زیاد آمده بود و مى خواست براى خانواده اش خدمتکارى بگیرد.




موضوع مطلب : حکایت, عبرت, پدر, فرزند, تحمل سختی, سختی, آرامش



آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ
درباره وبلاگ

نویسندگان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز



فروش بک لینک