سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 89 بهمن 2 :: 12:24 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

نمیدونم چرا، ولی با خوندن پست آخر رهگذر جون که در مورد وقایع یک سال اخیر وبلاگ نویسیش نوشته بود، دلم گرفت... و با خوندن پست آخر گیسو خانم، دلم نیومد چیزی ننویسم...


همه چیز در مورد دوستیهای سالم و دوستان ناب اینترنتی ام از ورود فردی به نام م.باران به وبلاگ قبلیم شروع شد...


وبلاگ قبلیمو در حالی زدم که دلم پر بود از دردهای ناگفته ای که زیر پوسته ی زندگی خودم و خیلی های دیگه وجود داشت و اون زمان تصمیم گرفتم بنویسمشون، نه برای اینکه خودم خالی شم، بلکه برای اینکه در حد توان خودم فرهنگ های اصیل اسلامی و ایرانی مونو احیا کنم...(البته اول یاس پیشنهادشو داد که دو تایی بنویسیم و منم قبول کردم ولی در عمل و با توجه به مشغله های درسی و کاری یاس،بیشترش افتاد رو دوش خودم... )


اولش قرار بود در مورد زن و شوهر ها بنویسیم! اون زمان من و یاس به خاطر درگیریهایی که برامون پیش اومده بود کلی کتاب خونده بودیم و پیش مشاوران متعددی رفته بودیم و خلاصه شده بودیم بانک اطلاعات ازدواج و زندگی مشترک! اما در حکم همون زنبور بی عسلی که سر خودش حسابی بی کلاه مونده بود! ولی اگر همین اطلاعات هم میتونست زندگی یا زندگی هایی رو عوض کنه یا بهبود ببخشه برامون کافی بود...


دلم میخواست در کنار مطالب آموزشی که مینویسیم، خاطرات و مثالهایی هم از روابط خودمون بزنم، اما یاس ترجیح میداد بی نام و نشون و بدون دخالت مسائل شخصیمون نوشته بشن مطالب... من اون زمان مینوشتم اما با حسرت دنیایی از درد و حرف که رو دلم بود... با حسرت کلی مثال و راهکار که من و یاس تا انتهای خیلی هاشو رفته بودیم اما نمیتونستم بیانشون کنم، نمیتونستم راههای آزموده مون و آزمون و خطاهامونو بگم، نمیتونستم حتی از نکات مثبتی که بهشون رسیده بودیم مثال بزنم...


اون وبلاگ بر خلاف تصورم رشد خوبی کرد و حتی همین الان هم وجدانا اونقدر پر بار میدونمش که اگر بخوام منبعی برای مطالعه در مورد ازدواج و مسائل مرتبط اش به کسی معرفی کنم، یکیش همون وبلاگ قبلی خودمونه (گرچه هنوز به مدینه ی فاضله ش نرسیده و شاید هیچ وقت هم نرسه! دلیلشم که بیشتر بذارید به پای عملکرد اشتباه بلاگفا که خیلی از انگیزه ها رو کور و نابود و سرد کرد....)


یه روز از روزهای سال 88، باران برام پیغام گذاشت... من عادت نداشتم نظری رو بدون چک کردن وبلاگش تائید کنم که خدایی نکرده مشکل اخلاقی و... نداشته باشه... اون زمان هم به رسم عادت به وب باران سر زدم، در نگاه اول راحت از کنارش گذشتم... اما باران باز هم اومد...


کم کم من هم جواب اومدن های باران رو پس دادم و کم کم دیدم که چقدر طرز فکرهامون شبیه هم هستن! از طرفی، تو وب بارانی یه محیط روحانی و معنویت خاصی موج میزد که بهم احساس امنیت میداد...


وقتی میدیدم که بارانی با چه دقتی مینویسه و چه دوستان نابی رو دور خودش جمع کرده، خیلی به محیط وبش غبطه خوردم و برای اولین بار دلم خواست که من هم وارد چنین جمع دوستانه ای بشم...


به خاطر نظراتی که تو وب بارانی میذاشتم، چند تا از دوستان مثل رهگذر خانم و دیانا خانم سابق! هم پاشون به وبم باز شد...


کم کم کارم با باران به درد و دلی کشیده شد که سرانجام به تعریف مختصر داستان زندگیم و... اولین قرار وبلاگی من با یک دوست مجازی! دوستی که ماهها با عقاید و عواطفش زندگی کرده بودم اما ندیده بودمش! دل تو دلم نبود! میخواستم ببینم این دوست مجازیم کیه و چه شکلیه! و البته کمی هم دلهره داشتم!


اولین بار من و یاس با بارانی و همسرشون، توی گلزار شهدای بهشت زهرا قرار گذاشتیم... یادش به خیر... چه روزی بود... چه زود گذشت و چه دیر!


بعد از اون در گیر و دار هجرت از بلاگفا، وقتی عقاید و نظرات دوستان دیگه کم کم برام آشکار تر میشد، بیشتر تمایل پیدا میکردم باهاشون دوستی عمیق تری رو تجربه کنم!


رهگذر جان فکر کنم دومین کسی بود که شماره ی موبایلم رو بهش دادم! شب امتحان ترم آخرش بود که تا صبح با هم چت کردیم... اون زمان همه فکر میکردن من متاهلم و احتمالا چه زندگی خوب و خوشی هم دارم! یادش به خیر! اون شب بهم گفت چطور شوهرتو این همه ساعت تنها گذاشتی و داری با من چت میکنی! غذا پختی براش؟ صدای تایپت اذیتش نمیکنه؟


بعد از مدتی یه قرار وبلاگی دیگه رو با رهگذر و دیانا تجربه کردم، اون زمان تازه این وب رو راه انداخته بودم و مراحل اولیه ی خاطراتم با یاس رو مینوشتم.... تو اون قرار هر چقدر رهگذر و دیانا خواستن که آخر ماجرا رو از زیر زبونم بکشن نشد که نشد!!


بعد از اون روابط حسنه تر و گسترده تر شد و به قرار بعدی که ترنم خانم، ساقی جون و بقیه ی دوستان دیده شده! درش حضور داشتند و در حرم مطهر حضرت عبدالعظیم منتهی شد...


اون زمان خاطرات به جاهای حساس رسیده بود اما هنوز همه فکر میکردن من متاهلم! یا حدالقل عقد کرده هستم!


رهگذر خانم فکر کنم اولین کسی بود که به متاهل بودن من شک کرد! (البته به جز بارانی که در جریان ماجرا بود از پیش)


بعد از اون قرار، خاطرات به جاهایی رسید که.....


خیلی ها شوکه شدن و خیلی ها باور نمیکردن......


ولی حقیقت داشت......


چقدر دلم گرفته بود و همدلی ها و راهنمائیهای شما، هر چند کم، و گاهی خیلی زیاد! چقدر بهم دلگرمی میداد...


شرایط خاصی که من و یاس داشتیم، باعث شد که دوستان از روی لطف و محبتشون ما رو به دعا ببندن!


امروز که تو وب رهگذر جون دیدم نوشته : "بیشترین دعای وبلاگی: برای رسیدن آفتابگردون به یاس" دلم تکون خورد.....


من و یاس 6 سال دویدیم و تلاش کردیم، اما واقعا حس میکنم دعاهای دوستانی که با این همه محبت و اخلاص برامون دعا کردن خیییییییییلی موثر بوده در پیشبرد روند داستان تا امروز..... اگر دوستان رو از نزدیک ندیده بودم و اینقدر به صفا و زیبایی عقاید و پاکی دلشون اشراف نداشتم، شاید با تردید میگفتم این حرف رو اما....


امروز که نوشته ی رهگذر رو خوندم، حس کردم باید یه بار دیگه از همه ی دوستان خوبم تشکر کنم.... دوستانی که خیلی بیشتر از دوستان کهنه کار و حقیقیم! در جریان زندگیم، دلهره هام و دغدغه هام بودن تو اون دوره ی حساس... دوستانی که اینقدر خالصانه دعام کردن... و خدا رو شکر کنم که از محیطی مثل نت که خار و گل درش بهم آمیخته ست، گل های زیبا و خوشبویی رو نثار من کرد...


امیدوارم این دوستی های ناب ادامه پیدا کنن، امیدوارم روزی برسه که همه ی دوستان خوب نادیده م رو هم از نزدیک ببینم .... همه ی دوستان خوبم که نام نمیبرمشون چون نام همه شون تو پیوندهای وبلاگم و پیش از اون در قلبم حک شده...


برای همه تون بهترین ارزو ها رو دارم، بهترین دعا ها رو میکنم براتون و از خدا میخوام که بهترین خاطرات زندگیمونو تو وبلاگهامون و برای هم دیگه بنویسیم...


و امیدوارم که ان شا الله روزی برسه به زودی که خبر فرج امام و مولا و صاحبمون رو تو وبلاگهامون بنویسیم و برای هم پیام تبریک بگذاریم....


 



پ.ن: خیلی حرف برای گفتن دارم در این مورد، ولی حالم بده :(( نمیتونم بیشتر از این بنویسم...


پ.ن2: از یاسم ممنونم که در تمام این مدت با وجود مخالفت هاش (که منطقی هم بودن) بهم اجازه داد که داستان راه مشترکمون رو بنویسم... این داستان، داستان زندگی واقعی ما بود... سالهای عمرمون که مشترک سپری شد با همه ی بالا و پائین هاش... هنوز نظرش رو در مورد ادامه دادن یا ندادن نوشتار این مسیر یا چگونه ادامه دادنش نگفته بهم...(منتظر نظرش هستم هنوز، گرچه خیلی سرش شلوغه و وقت نکرده اینجا رو بخونه!) خوبه که همین جا بگم که امیدوارم یاسم هم بابت چیزهایی که تو این مدت نوشتارم اذیتش کرده منو ببخشه...


پ.ن3: و همچنان التماس دعا.....!




موضوع مطلب :



آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ
درباره وبلاگ

نویسندگان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز



فروش بک لینک