یزد از طرف سازمان جهانی یونسکو بعد از شهر ونیز ایتالیا به عنوان قدیمی ترین شهر تاریخی از نظر معماری خشت و گل به ثبت رسیده است. قدمتش سه هزار سال و برخی می گویند بیشتر است. رد و پای زرتشتیان در شهر زیاد به چشم می خورد و آتش ورهرام با قدمت 1550 سال هنوز در آتشکده یزد شعله ور است و خاموش نشده است. اگرچه در کتب تاریخی برای یزد اسامی زیادی آمده است، ایساتیس، کثه، دارالعباده و شهر بادگیرها. برای من اما از این پس شنیدن نام شهر یزد، دو چیز را در ذهنم تداعی خواهد کرد. اولی زرتشت و بعدی هم خشت و گل. نمی دانم به دلیل اینکه دخمه و آتشکده، اولین فضاهایی است که در یزد می بینیم، یا حس ملی گرایی قوی لیدر تور که هنگام معرفی آثار تاریخی (حتی مسجد اعظم) بیشتر از مسلمان بودن، روی ایرانی بودن و زرتشتی بودن ایرانی ها تاکید می کند، یا اینکه مردمان مهربان، متین، بی ادعا و متواضع یزد که آدم را یاد متانت و نجابت زرتشتیان تهرانی می اندازد؛ نمی دانم کدامیک باعث می شود که من احساس کنم، روح زرتشت همچنان بر یزد حاکم است! و گفتار نیک، پندار نیک و کردار نیک در دستور کار! شاید هم دارم اغراق می کنم اما مردمانی که پدرانشان با سخت کوشی، زحمت و مشقت فراوان آب را از دل زمین بیرون کشیدند و کویر را قابل اسکان کردند و آب آنقدر در دیارشان مهم است که برایش موزه ساخته اند، گران فروش نیستند (در ضمن قیمتشان هم مقطوع است)، زل نمی زنند توی چشم آدم وقتی می بینند غریبه ای، زبان باز نیستند و خوب رانندگی می کنند.(منظورم از خوب، فرهنگ رانندگی شان است نه دست فرمان!) توی طرح ها و نقشهای صنعت فرششان پر است از علائم و نمادهای آیین زرتشت و پسرک فرش فروش چه متواضعانه و با پشت کار و عشق، طرح های مختلف را نشانمان می دهد، در مورد نمادها توضیح می دهد و خسته نمی شود از باز کردن فرش ها روی زمین حتی وقتی ما شرمنده می شویم که خریدار نیستیم، خودت را خسته نکن؛ ولی باز هم دست بردار نیست از معرفی طرح هایش. نجابت خاصی که آدم حسش می کند میان اهالی شهر.
"خوشبختی من، در گروه خوشبختی دیگران است" این یکی از جمله هایی است که زرتشتیان در نمازهای پنج گانه خود تکرار می کنند. آذر معتقد است که هر دین و آیینی مطابق و بر اساس طبیعت و خلق و خوی ساکنان آن منطقه نازل شده و دین هر منطقه برای ساکنان آن منطقه قابل درک تر است. من مطمئن نیستم. یعنی اصولا پای دین شناسی ام می لنگد. اسلام و زردتشت هم ندارد. کلا. ولی آذر از آن آدمهایی است که من تحلیل ها و تئوری هایش را دوست دارم حتی اگر قبول نداشته باشم. در هر حال آنچه برای من مسلم است این است که احساس آرامش خاصی به من دست داده، هروقت که آموزه های زرتشت را جسته گریخته خوانده ام، یا شنیدن آئینشان حس خوبی می دهد و آدم را دچار اما و اگر خاصی نمی کند. بعد فکرش را بکن همانطور که توی زورخانه نشسته ام و برخلاف چیزی که در قاب تلویزیون نمایش داده می شود؛ تحت تاثیر فضا، حرکات افراد داخل گود و آواز و ضرب مرشد قرار گرفته ام، آذر زیر گوشم می گوید، زورخانه از آیین میترائیسم گرته برداری شده است!
و خشت و گل. چه حس خوبی به آدم می دهد این رنگ. سارا می گوید شاید برای اینکه ما از خاک بوجود آمده ایم. نمی دانم. اما این تنها رنگ خانه های شهر، که به نوعی شهر را بی رنگ کرده است، آرامش خاصی را منتقل می کند. (البته که منظورم بافت قدیم شهر است)
و آش شولی چقدر خوشمزه است. این را کسی می گوید که چندان آش خور نیست و چقدر بد که تمام سوغات این شهر در شیرینی خلاصه می شود و چه دوز بالایی دارد شیرینی این محصولات و فقط کیک یزدی را می توان خورد و سردرد نگرفت از شیرینی اش و چقدر فرق هست میان کیک یزدی از یزد تا تهران! و چه لهجه قشنگی دارند یزدی ها و مدام مرا یاد "قاسم کولا" می اندازند و راهنما وقتی بدون لهجه حرف می زند، مثل خاتمی، "قاف" را چه خوشمزه و غلیظ تلفظ می کند که چیزی می شود بین ق و خ. و بعد فکرش را بکن که این آدم در طول روز بارها مجبور است بگوید: قدمت، قرار، واقع، قدیمی و ....
موضوع مطلب : آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |
||||