سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 88 بهمن 16 :: 12:33 عصر ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

پدر جان


وقتی روزهای ماه صفر با گذارشان ما را به اربعین سید و مولایمان حضرت امام حسین (ع) نزدیک می کنند ، دوباره زخم دیر پا ولی تازه ی نبودنت در دلم به خون می نشیند و آتش حرمان از سایه بلند و پر مهرت جانم را به آتش می کشد .


یادم نمی رود ظهر قبل از اربعینی را که صدای سفیر گلوله با فریادهای عزادارانی که برای اقامه عزای خاندان عصمت(ع) در منزلمان اجتماع کرده بودند در هم آمیخت . فراموش نمی کنم دستهای سرخ مردمی را که با خون تو رنگ گرفته بود . از خاطرم نمی رود که مادرم در وسط حیات خانه مان که آنروز با پارچه های سیاه و پرچم های سرخ و سبز ، حسینیه شده بود ، از پا درآمده و نا باورانه صحنه دیدار پیکر در خون نشسته ات را مرور می کرد . یادم نمی رود که حسرت آخرین دیدارت را مردم بر دلم نشاندند وقتی نگذاشتند از خانه بیرون بیایم و جسم به خون تپیده ات را ببینم .


می خواهم برای آنان که نمی شناسندت ، تو را خیلی کوتاه معرفی کنم . متولد 1305 بودی ، وقتی به حوزه آمدی نوجوانی نو بالغ بودی که تشنه دانستن و آموختن بود . در حلقه درس آیت الله بروجردی سطوح عالی حوزه را می آموختی که شوق خدمت به محرومان و تبلیغ دین خدا ، تو را به تهران کشاند. محروم ترین مناطق تهرانِ آنروز محل خدمت تو شد . سه مسجد با تلاش تو قد کشید و بالید و صدها نمازگزار در هر مسجدی نمازشان را به تو اقتدا کردند . مراکز توانبخشی و خدمات عمومی متعددی به دست تو ساخته شد که برخی از آنها هنوز هم نام تو را بر خود دارند .


وقت مبارزه با طاغوت پهلوی در کنار فدائیان اسلام و شهید اندرزگو ، مرد میدان بودی . آنقدر بی ادعا و گمنام که حتی ما هم سابقه بودنت را بعد از شهادتت از زبان یارانت شنیدیم . بارها دستگیر شدی و به فضل خدا نجات یافتی . هر کجا که بودی کسی جز صداقت ، سلامت و خدمت از تو ندید . چه در مکه مکرمه ، چه کربلا و نجف و چه در جای جای ایران .


وقتی انقلاب پیروز شد تو فقط یک سِمَت داشتی ، امام جماعت مسجد فاطمیه (س) . مسجدی که در فلکه سوم خزانه بخارایی امروز (فرح آباد آن روزها) هنوز هم با نام تو به خویش می بالد . یکی از همان سه مسجدی که به همت تو بنا شده بود و بدل به بزرگترین مرکز حمایت از محرومین در منطقه و هسته اصلی فعالیتهای فرهنگی و انقلابی شده بود .


با پیروزی انقلاب ، آنان که تو را می شناختند به سراغت آمدند که امروز وظیفه داری وارد میدان مسئولیت شوی . ساده و بی تکلّف پذیرفتی و شدی مسئول ستاد 2 منطقه 13 کمیته های انقلاب اسلامی در همان منطقه خزانه . سوار بر همان پیکان جوانان مدل 52 که سالهای قبل انقلاب با قسط و قرض خریده بودی . در برابر فشار مسئولین برای داشتن خودروی ضد گلوله و محافظ ، مقاومت می کردی که نمی خواهم بچه های مردم را هم با خودم به کشتن بدهم . برادر بزرگم سید مهدی به اصرار خودش و موافقت نهایی تو و مسئولین کمیته ، شد راننده و محافظت تا اگر کسی قرار است با تو کشته شود فرزند خودت باشد .


بعد از شهادتت وقتی حکم مأموریت منافقان را که برای ترور تو صادر شده بود خواندیم فهمیدیم که تو مسئول کمیته امور صنفی ، مسئول جهاد سازندگی همان منطقه و مسئول جامعه روحانیت شرق تهران هم بودی اما باز هم ساده و بی ادعا . منافقین تو را بهتر از ما شناخته بودند .


علاوه بر همه شایعاتی که درباره ات رواج داده بودند که چگونه بیت المال را برای خودت درو می کنی و چند تا خانه آنچنانی داری و ... تا شخصیتت را ترور کنند ، چندین بار توسط آنها تهدید شدی ، کتک خوردی ، و تا مرز شهادت مورد تعقیب قرار گرفتی . یادت هست آن دفعه ای که من هم همراه تو بودم و آن مرد مسلح را روبروی ماشین دیدم و تو مرا در دستهایت مخفی کردی که اگر تیری می‌ آید به من آسیب نزند ؟ یادم هست که برادرم سید مهدی یک دستش به فرمان بود و دست دیگرش به اسلحه اش و می کوشید تا ما را از آن مهلکه نجات دهد و این فقط یک بار از آن چند بار بود .


اما آخرین بار که تو را دیدم صبح قبل از اربعین حسینی در مرداد ماه سال 60 بود . همان وقت که 30 سال بود خانه مان را از روزهای قبلش تا روز رحلت پیامبر و شهادت امام مجتبی (ع) حسینیه می کردی ، سینی چای به دست داشتی و لبخند بر لب و از میهمانان سوگوار مجلس خاندان پیامبر (ع) پذیرایی می کردی . ساعت تقریباً 11 صبح بود که مادر ، مرا برای آوردن ذغال منقل چای به انباری طبقه بالای خانه فرستاد و صدای سفیر گلوله و فریاد زن و مرد عزادار مرا به پائین کشید .



 


آمدم تا خودم را در کوچه به تو برسانم اما نگذاشتند . خواستم تا برای بار آخر چهره مهربانت را ببینم اما مردم از سر مهربانی ، حسرتش را بر دلم گذاشتند . می گفتند که منافق ضارب را دیده اند که کنار تو آمده و به بهانه دادن نامه گروهی از مستضعفین که تو خودت را وقف آنان کرده بودی ، تو را به سمت خلوت کوچه کشیده و در یک لحظه سلاح کمری اش را به سمت مغزت نشانه رفته و تنها با یک گلوله کار را تمام کرده بود .


یادم هست که در مراسمهای مختلف بعد از شهادتت آیت الله مهدوی کنی که آن روزها مسئول کل کمیته های انقلاب اسلامی بود ، مرحوم شهید آیت الله حکیم و حجت الاسلام ناطق نوری و بسیاری از افراد بزرگ کشور حضور پیدا کرده بودند .


امسال 28 سال از آن روزها می گذرد اما هنوز زخم هجرانت بر جگر ما تازه مانده است . پدر جان با تو حرفها و درد دلها دارم که در فرصتی دیگر واگویه خواهم کرد. روحت شاد و دعای مستجابت با همه ملت ایران همراه باد .


پدر عزیزم شادم که نام زیبای تو مصداق کامل (ختامه مسک ) این دفتر بود .


از این پس منم و امت مظلوم .




موضوع مطلب :



آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ
درباره وبلاگ

نویسندگان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز



فروش بک لینک