بابا که داشت میرفت...بغلم کرد...هنوز گرمی بوسه اش ،روی گونه ام را احساس می کنم... بابا که برگشت...نگذاشتن ببینمش...صورتم را روی پارچه سفید روی صورتش گذاشتم؛ گفتم :این طرف گونه ام را هم ببوس... همه گریه میکردند... کسی ندید بوسه بابا روی گونه ام را... پ.ن 1: این کیه ؟؟؟!!! این سوال را یکی از بچه های دانشگاه ازم پرسید وقتی عکس شهید اوینی را توی دفترم دید...من گفتم شهید آوینی ،سید شهیدان اهل قلم... گفت: شهید آوینی کیه؟؟؟!!! 2:یادمه تو شیرازیک جلسه ای داشتیم با آقای بیژن کیاایشون گفتند: بچه ها هنر را تعریف کنید :من بدون معطلی گفتم : هنر دمیدن روح تعهد در انسانهاست(امام خمینی ره) . آقای کیا این جمله را بزرگ روی تخته نوشت...از آن وقت ،با فکر به این جمله فکر میکنم...
موضوع مطلب : آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |
||||