جمعه 88 بهمن 16 :: 12:45 عصر :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
"هو السلام" خود را می بینم، در دشتی که انتهایش ناپیداست. می دوم از میان علف ها و گل ها، می پرم از روی سنگ ها و ریزگل ها. باد به کمکم می آید و مرا به پیش می برد. حالا در لباس هایم کمانه کرده و از زیر گلویم و برابر صورتم خود را به کناری می کشد. آفتاب بر بدنم نوارشی است. بی قید و آزاد، وجودم آکنده از خوبی ها و تمنای تقسیم آن...همه چیز طرحی دلنواز و خوش است. می خواهم این ها را با همه تقسیم کنم. می خواهم با جریان طبیعت هماهنگ شوم: یک انفاق موزون و بی پروا! دست در کوچه و بستر حضور مانوس دست تو را می جوید و به راه اندیشیدن یاس را رج می زند
بی نجوای انگشتانت - فقط- و جهان از هر سلامی خالی است...... موضوع مطلب : آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |
||||