سه شنبه 88 بهمن 20 :: 5:28 عصر :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
تو را خواندم، تویی که برتر از هر معنی، باور بودنم هستی. وقتی که میخوانمت زندگی را نقاشی میکنم، یک تکه از آسمان را بر سقف خانهی کوچک باورهایمان میپاشم. وقتی که میشنومت در جنگلهای باران زده، با پاهای برهنه، نفسهایم را میشمارم و پاهایم نم باران و خاک را لمس میکنند و زندگی سراسر انتظار است، انتظار آفتاب، آفتابم. مهربانم! خندهی دلنشینات در گوشم طنین میافکند و من پرواز میکنم. تو حرف میزنی و من! نه! عزیزتر از جانم! «من» در وجودم نمانده! هر چه هست «ما»یی است که میخواهد زندگی ما را بسازد. همنفسم! باورم! عزیزتر از جانم! رنگ شادی بر زندگیمان نقش بسته و ما شادمانه آواز میخوانیم. دستانم را دور کمرت حلقه میکنم و سر دلتنگیم را بر شانهات میگذارم؛ سالها و ماهها و روزها و ساعتها و دقیقهها و ثانیهها را شمارش میکنم، «تو»؛ سراسر تویی و انتظار. بر وجودم جاری میشوی و من دلتنگتر، دستانم را بر شانههای مردانه و مهربانت میگذارم و دلتنگیهایم عمیقتر میشوند. در خواب بود که صورتت را نوازش کردم و وقتی دستانم را بر صورتت گذاشتی مبهوت ماندم! این همان حس بود، همان پوست، همان زیبایی، همان دلتنگی، همان عطش، همان انتظار! خواب ندیده بودم! بارها و بارها در آغوشت بودهام و من خواب نبوده ام! ما زندگی هم شدهایم! ما ما شدهایم و همه بغضهایم آب شد! همه باورهایم رنگ گرفت! باید میدانستی پیش از تو همه نقاشیهایم یک طرح بود؛ ترکیبی از سیاه و سفید با سایه روشنی مرکب از سیاه و سفید. با تو اما اکنون نقاشیهایم تصویر هستند؛ و رنگهای سبز، قرمز، زرد، سفید، آبی، نارنجی، صورتی و... ! حالا دیگر مداد رنگیهایم کم آورده اند، حالا دیگر آسمان هم با تو برایم نفس میسازد. این واژهها تو را مینویسند، همه نفسهایم با تو عجین شدهاند و «من» معنای باشکوهی یافته است؛ حالا دیگر نمیترسم، حالا دیگر بیپروا قدم برمیدارم، حالا افقها را یک به یک میپایم و در همه آن تو با منی؛ چه شکوهی است در حضورت، نفسات، موهای نرمات، ضربان قلبات. باید اعتراف کنم اینهمه دوستات دارم و هنوز نتوانستهام بیان کنم که برایم چه هستی و چه اندازه دوستات دارم، حالا که واژههایم فقیر و اندکاند فقط میتوانم بگویم به شکوه و تقدس عشق و ایمان و تعهد و صداقت؛ دوستت دارم..... موضوع مطلب : آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |
||||