![]() جمعه 88 بهمن 16 :: 11:30 صبح :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
کاروان شهدا یی که در تفحص پیدا شده بودند را از شهرهای ایران عبور میدادند . در یکی از شهرها یه اتفاقی افتاد . یه دخترخانم کوچولو که شاید تازه تکلیف رسیده بود?جلوی یکی ازتریلی هاراگرفت . گفت : من اسم بابام را روی یکی از این تابوتا دیدم . باید بابام را بیاریدش پایین ببینمش ... باهاش کار دارم ... گفتند:نمیشه?این کاروان بایدبره تهران?بعداز اونجاشهدا رامیفرستند زادگاه خودشون . گفت : من از موقع تولدم بابام را ندیدم .... فقط بابام راتو آلبوم عکس وقاب عکس کنار طاقچه دیدم ... دختر خیلی اصرار کرد .... همینجور که اشک میریخت اصرار کرد . خیلی زیاد
بالاخره مسئول کاروان شهدا قبول کرد .
یه تابوت از بالای تریلی آوردند پایین ... پرچم ایران و اسم بابای دختر روی تابوت بود ... دختر نشست پای تابوت . گفت : در تابوت را برام باز کنید . باز کردند . یه نگاه به کفن بابا ... بندهای کفن بابا را باز کرد ... میون چند تکه استخون ? یه استخون را برداشت . استخون دست باباش بود . گذاشت روی سرش ... گفت : بابا ... بابا کجا بودی تا دست بذاری روی سرم ... کجا بودی چقدر دیر اومدی دلم برات تنگ شده بود. آهای مردم نگاه کنید ? منم بابا دارم ... دست بابام روی سرمه ........ موضوع مطلب : آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |
||||