پسرک نابینا
عاشق دخترکی
شده بود که او را ندیده بود.
پسرک به دخترک می گفت انقدر دوستت دارم
که اگه بگی بمیر برات می میرم.
و دخترک همیشه با یک لبخند پاسخ او را می داد.
لبخندی که او هرگز نمی دید.
تا اینکه شخصی پیدا شد و دو تا چشم هایش را به پسرک داد و پسرک بینایی اش را به دست اورد.
پسرک که حالا بینایی اش را به دست اورده بود با دخترکی که عاشقش بود قرار ملاقات گذاشت.
او از اینکه می خواست معشوقش را ببیند خیلی خوشحال بود و برای دیدن او لحظه شماری می کرد.
ولی وقتی که دخترک را دید خون در بدنش منجمد شد
زیرا دخترک نابینا بود...
پسرک عاشق با بیرحمی و بی معرفتی به دخترک گفت تو نابینایی و من نمی توانم عاشق کسی باشم که نابیناست!؟
دخترک هیچ نگفت و باز هم با یک لبخند پاسخ او را داد ولی این بار با لبخندی که پسرک می دید!!!
دخترک مسیرش را کج کرد و راه خانه را در پیش گرفت...
هنوز چند متری از پسرک دور نشده بود که برگشت و 
گفت:
فقط مواظب چشمام باش... .
حالا واقعا عاشق دخترک بود یا پسرک؟؟؟
موضوع مطلب :