سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 89 بهمن 2 :: 12:25 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

یه تغییراتی تو زندگیم داره اتفاق میفته که کلا داره کن فیکون میکنه زندگی رو.امیدوارم بتونم باهاشون کنار بیام.


الان یک هفته ایه که من تهرانم و همسرم ....دوری خیلی سخته خیلی زیادگریه‌آور


قراره ما هم با جور شدن شرایط(پیدا کردن خونه و ثبت نام مدرسه طاها) به امید خدا بریم...  . چیزی که نگرانم میکنه اینه که من اصلا شهر...رو دوست ندارم .یعنی هر وقت رفتم اونجا بیشتراز 2-3روز نتونستم طاقت بیارم،احساس خفگی و دل گرفتگی بهم دست میده .حالا با این اوضاع نمیدونم چی برام پیش میاد بعد از جابجایی.البته الان همش دارم سعی میکنم که خودم حال خودم رو خرابتر نکنم و بیش از اون چیزی که هست به خودم فشار نیارم.
خدا جونم!خودت کمک کن بتونم این شرایط جدیدرو بپذیرم و راحت باش کنار بیام .خودت میدونی که من چقدر این چند ساله سختی کشیدم یعنی ممکنه این تغییر پایانی باشه برای سختی ها و مشکلات؟


پ.ن1:پیشاپیش از ساکنان شهر...(که احتمالا توی پستهای بعدی اسمش رو میارم )عذر میخوام. من فقط حس درونی خودم رو نسبت به شهر بیان کردم و نه ساکنان شهر.
2:البته فامیل هم اونجا کم نداریم ولی من خیلی اهل رفت و آمد نیستم!




موضوع مطلب :


شنبه 89 بهمن 2 :: 12:25 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

روز چهارشنبه ظهر با محمد طاها رفتیم پیش آقای همسر.همون روز از بعد از نماز مغرب شروع کردیم به گشتن برای خونه .همونطور که فکر میکردیم خیلی از خونه ها بدرد نخور بودن .پنج شنبه هم از صبح دوباره راه افتادیم توی خیابون دنبال بنگاههای معاملات ملکی و آدرس خونه گرفتن .واقعا دیدن خونه های درب و داغون خسته مون کرد .تازه آقای همسر خودش از 2روز قبل از رفتن من شروع به گشتن کرده بود.بلاخره سر ظهری ِ روز پنج شنبه یه جایی رو پسندیدیم .ولی چون یه بنگاه آشنا رو هنوز مراجعه نکرده بودیم هنوز تصمیممون قطعی نشده بود.بعد از ظهر پنج شنبه 2بار رفتیم سراغ اون بنگاهی ولی بسته بود ما هم گذاشتیم به حساب اینکه قسمتمون همون خونه هستش .امروز پیش از ظهر هم با مامان و بابای آقای  همسر رفتیم و اونا هم خونه رو دیدن و با صاحب خونه  قرارداد بستیم .صاحب خونه و خانمش به نظر آدمهای خوبی میان خدا کنه تا آخرش همینجور باشن و اذیت نشیم.امروز بعد از ظهر هم من و محمد طاها برگشتیم تهران تا وسایل و اسباب اثاثیه رو جمع کنیم و اگه خدا بخواد روز چهار شنبه اسباب کشی کنیم.دایی گفتن شما فقط وسایل رو جمع کنید و روز 2شنبه بیاید،وپسرا (آقای همسر و داداشاش)خودشون برن اثاث رو بیارن .
خدایا خودت کمک کن همه ی کارها خوب پیش بره.
خود دایی هم قراره فردا برن آموزش و پرورش و برای ثبت نام محمدطاها اقدام کنن.خداخیرشون بده خیالم رو از این بابت راحت کردن.فقط خدا کنه مدرسه ی جدید شیفتش ثابت باشه و گردشی نباشه .چون از اول سال تحصیلی محمد طاها ثابت صبح میرفته مدرسه و هم من و هم خودش اینطوری عادت کردیم .




موضوع مطلب :


زلال که باشی آسمان در تو پیداست


   2003472mg9szi5yze.gif


پرسیدم  : چطور ، بهتر زندگی کنم ؟


  با کمی مکث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،


با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،


 و بدون ترس برای آینده آماده شو .


 ایمان را نگه دار و ترس را به گوشه ای انداز .


 به شک هایت هم بیندیش ،


  گاه به باورهایت هم شک کن .


 زندگی شگفت انگیز است ، در صورتی که بدانی چطور زندگی کنی .


 پرسیدم : آخر . . .


 و او بدون این که متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :


 مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،


 قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .


 کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود می داند آیین بزرگ کردنت را ..


 بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو کسی .


 موفقیت پیش رفتن است، نه به نقطه پایان رسیدن ...


 داشتم به سخنانش فکر می کردم که نفسی تازه کرد و ادامه داد :


 هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار می شود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا می چرد ،


 آهو می داند که باید از شیر سریع تر بدود ، در غیر این صورت طعمه شیر خواهد شد ،


 شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا می گردد، که می داند باید از آهو سریع تر بدود ، تا گرسنه نماند ..


 مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،


 مهم این است که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..


 به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود، ولی می خواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،


 که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :


 زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،


 فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بی کران ،


 زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست


 دو چیز را همیشه فراموش کن:


 خوبی که به کسی می کنی


 بدی که کسی به تو می کند


  همیشه به یاد داشته باش:


 در مجلسی وارد شدی، زبانت را نگه دار


 در سفره ای نشستی، شکمت را نگه دار


 در خانه ای وارد شدی، چشمانت را نگه دار


 در نماز ایستادی، دلت را نگه دار


 دنیا دو روز است:


 یک با تو و یک روز علیه تو


 روزی که با توست، مغرور مشو و روزی که علیه توست، مایوس نشو. چرا که هر دو پایان پذیرند.


 به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد


 به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد


 به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد


 دو چیز را از هم جدا کن: عشق و هوس


 چون اولی مقدس است و دومی شیطانی، اولی تو را به پاکی می برد و دومی به پلیدی.


 در دنیا فقط سه نفر هستند که بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را بر طرف می کنند، پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش می کنی، مواظب باش که از دستش ندهی و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود.


 چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آن ها استفاده می کنی؟ مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب؟ زندگی گیر یا زندگی بخش؟


 بدان که قلبت کوچک است ؛ پس نمی توانی تقسیمش کنی،


  هرگاه خواستی آن را ببخشی، با تمام وجودت ببخش ،که کوچکیش جبران شود.


 هیچ گاه عشق را با محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یکی ندان، همه این ها اجزای کوچک تر عشق هستند ، نه خود عشق.


  همیشه با خدا درد دل کن، نه با خلق خدا و فقط به او توکل کن، آن گاه می بینی که چگونه قبل از این که خودت دست به کار شوی ، کارها به خوبی پیش می روند.


 از خدا خواستن عزت است، اگر برآورده شود، رحمت است و اگر نشود، حکمت است.


 از خلق خدا خواستن، خفت است، اگر برآورده شود، منت است، اگر نشود، ذلت است.


 پس هر چه می خواهی از خدا بخواه و در نظر داشته باش که برای او غیر ممکن وجود ندارد و تمام غیر ممکن ها فقط برای شماست.


 سعی کن به خاطر کسی که دوستش داری، غرورت رو از دست بدی.


  ولی مواظب باش که به خاطر غرورت کسی راکه دوستش داری ازذست ندی




موضوع مطلب :


شنبه 89 بهمن 2 :: 12:24 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.


 


جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند


زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم


جان گفت نسیه نمی دهد


 


مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت


ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من


خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟


لوئیز گفت: اینجاست


" لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."


 


لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در ‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت


خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید


مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند


در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است


 


کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "


مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد


لوئیز خداحافظی کرد و رفت


فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است


 


 




موضوع مطلب :


شنبه 89 بهمن 2 :: 12:24 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

زندگی همان اندازه که از اتفاقات بزرگ تشکیل شده ، نکته های کوچک هم دارد. نکته هایی که شاید همه ما آنها را بدانیم اما خوب، گاهی فراموش میکنیم. سرشاری زندگی از همین نکات کوچک است که گاهی پیش درآمد اتفاقات بزرگ و سرنوشت ساز می شوند.آنها را جدی بگیرید، هر ماه ،هرهفته یکی از این نکات را روی آینه بنویسید تا هر روز ببینید و فراموش نکنید. برای یکدیگر تعریف کنید تا برای دوستانتان هم یادآوری شود.


 


وقتی به شدت عصبانی شدی دستهایت را در جیبهایت بگذار.


یادت باشد بهترین رابطه میان تو و همسرت زمانی است که میزان عشق و علاقه تان به هم بیش از میزان نیازتان به یکدیگر باشد.


مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.


اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.


هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو ” می دانم چه حالی داری ” چون در واقع نمی دانی .


یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.


هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند


 


از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.


در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.


وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو: “برای چه می خواهید بدانید؟”


هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.


هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.


با زنی که با بی میلی غذا می خورد ازدواج نکن.


وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.


هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.


راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.


هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.


شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.


سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : ” آماده، هدف، آتش ”


هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.


چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.


وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.


هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.


وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.


در حمام آواز بخوان.


در روز تولدت درختی بکار.


طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.


بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.


فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.


ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.


هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.


شیر کم چرب بنوش.


هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.


فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.


از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.


فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند


.




موضوع مطلب :


شنبه 89 بهمن 2 :: 12:24 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

به نظرتون چرا چند روزه چیزی ننوشتم؟




موضوع مطلب :


شنبه 89 بهمن 2 :: 12:24 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

سلام!


ببخشید که جواب کامنت ها رو ندادم این چند روز!


اتفاقا بیشتر از زمانهای دیگه تو نت بودم! اما اصلا وقت نداشتم!


این چند روزه خیییییییییییییلی کار ریخته بود سرمون، هم من و هم یاس! ترجمه، کنفرانس، مقاله و....Reading a Book


تازه بعد از 3 هفته بیماری و کلی دارو و 9 تا آمپول!


خیلی خسته بودیم این چند روز...


خودم که شبا فقط دو سه ساعت میتونستم بخوابم... یاس هم کم و بیش همینطور بود...


تمام طول روز رو بدون استراحت درست و حسابی کار میکردم...


از شدت خستگی موقع نوشتن دستام میلرزید!


چشمهامم در اثر شب بیداریها و حجم کاری از دیشب همه چیو سه بعدی میبینه!!!


اعصابم هم بابت قضایایی خرد بود و هنوزم هست...


با یاس قرارهامون رو کنسل میکردیم...


موهامو نمیرسیدم شونه کنم!!!


وقت نمیکردم حتی درست و حسابی غذا بخورم!


قضاوت با خودتون!


حق داشتم چیزی ننویسم؟


 



پ.ن: تازه فهمیدم کارگرهای جهان سوم چی میکشن!  تازه کلی هم یاد کارگرهای چینی افتادم!


پ.ن 2: راستی حدس میزنم مترجم های چینی اگه وارد بازار بشن کار و کاسبی ما هم کساد شه!!


پ.ن3: خستگیهای جسمی، بی خوابی ها و کار زیاد، کمبودها، بی پولی و گرسنگی و حتی بیماریها، اگر آدم دلش شاد باشه و در کنار عزیزانش باشه، اگه آدم مطمئن باشه که... اگه آدم امیدوار باشه، اگر و اگر .... تحملشون خیلی آسون میشه....مشکلات همیشه وجود دارن، ریز و درشت! کمبودهای مادی همیشه هستند، کم یا زیاد، خستگی و بیماری هم همین طور و... ولی ای کاش همه ی آدمها در کنار مشکلات و دغدغه های کاری و مالی و خستگیهاشون، دلشون شاد بود و امیدهاشون زنده... ای کاش مامان خاله و خیلی های دیگه طعم مادر و پدر شدن رو میچشیدن و فرزندشون امید میداد به زندگیشون، ای کاش خیلی از اونهایی که ازدواج نکردن، با پیدا کردن شریک زندگیشون دلشون شاد میشد و امید می بستن به آینده شون،ای کاش و ای کاش.... اون وقت تحمل همه ی سختی های زندگی براشون آسون میشد... تحمل خیلی از خستگی ها، به خاطر و به امید همسر و فرزند و خانواده خیلی شیرینه....


پ.ن4: من تو این چند روز و در این روزها، خیلی از این خستگیها رو داشتم اما...، ای کاش دلم شاد بود تا تحملشون آسون میشد...ای کاش... از شدت دلتنگی و خستگیهای روحی،گریه میکردم و کار میکردم گاهی...


پ.ن5: التماس دعا برای همه ی آدم های دنیا... اللهم عجل لولیک الفرج... که فرج واقعی زندگی همه ی آدم ها در فرج ایشونه...




موضوع مطلب :


شنبه 89 بهمن 2 :: 12:24 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

خدایا! شکرت......


ممنونم ازت همسرم......



 


پ.ن: چیزی بین من، همسرم و........ لطفی که خدا بهم داشته......... انگار تازه فهمیدم... !


پ.ن2: شاید دیگه از زندگیم ننویسم، شاید کم بنویسم، نمیدونم هنوز... چند ماه پیش اجازه ی نوشتن صادر شد، شروع کردم به نوشتن، همراهی هاتون بهم دلگرمی داد تا دوران سختی که پیش رو داشتم رو اندکی راحتتر سپری کنم... دعاهاتون کمکم کرد... با دوستی باهاتون شکر خدا توفیقات معنوی هم نسیبم شد، حالا اون اجازه لغو شده... شاید باز هم بنویسم اما اینبار نه به سبک گذشته! از اعتقادات و عقاید و از مسائل اجتماعی که باهاشون مواجه میشم، از ایده ها و از روابط دوستانه مون، بستگی داره، شایدم یه فصل جدید از... باید روش فکر کنم و باید مشورت کنم، شما هم نظرتون رو بگید خوشحال میشم...




موضوع مطلب :


شنبه 89 بهمن 2 :: 12:24 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

حالم خییییییییییییییلی بده! :(( از این آنفولانزاهای بدجور گرفتم که تو عمرم نگرفته بودم. دو سه شبه خواب و خوراک ندارم. همه ی بدنم داره تو تب میسوزه. چشمام از حرارت میسوزه :(( تو این ماه تا حالا 13 تا آمپول زدم! بی سابقه ست! اونم آنتی بیوتیک ها و داروهای قوی ای که تا حالا اسمشونم به گوشم نخورده بود! بدتر از همه اینکه امتحان دارم فردا :(((((((((((((((( چه کار کنم با این حال و روزم؟؟؟؟؟ :((((((((((((((((((((




موضوع مطلب :


شنبه 89 بهمن 2 :: 12:24 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه بفرمائید:


خانومی (کتیبه ی عشق) مامان شدن (دارن میشن)!!!!!!!!!!!!!!!!!


دوستان تهرانی تو یکی از قرارهای وبلاگی خانومی رو دیدن، ایشون از تبریز تشریف آورده بودن، با یه جعبه گز سوغاتی! اون روز (روز قبل از بله برون ما).


خلاصه که خییییییییییییییییییلی خوشحالم براشون...


ان شا الله که یه نی نی سالم و صالح خدا بهشون بده...


خانومی وبلاگهاش رو حذف کرده، گفت که ان شا الله یه وبلاگ تازه میزنه و خبر میده (احتمالا اینبار یه وبلاگ مادرانه!!)


براشون دعا کنید...


 


 


پ.ن: همین 2-3 ماه پیش بود که پدر خانومی به رحمت خدا رفت... مادر شدنش بعد از این مصیبت نشونه ی خوبی از ادامه ی زندگیه... ان شا الله که شادی و برکت زندگیشون چند برابر بشه.


پ.ن2: دوست جونای متاهل زود باشن دیگه!! من میخوام چند طرفه خاله شم!! رهگذر جون که سر صفه! باران(تا تحویل پایان نامه ت بهت وقت میدم!!)، عفیفه خانم! مامان گیسو! مهاجر خانم بی معرفت! و.....


پ.ن3: بنده به عنوان یک نیمچه! مشاور ژنتیک خدمتتون عرض میکنم که سن باروری مناسب برای خانم ها از 20-28 و برای آقایون تا 38 ساله، خودتون قضاوت و برنامه ریزی بفرمائید... این نکته خیلی مهمه و شوخی بردار نیست... طبیعت راه خودش رو میره و منتظر هیچ چیز نمیمونه! پس با بهانه های الکی شانس داشتن فرزندان سالم و ان شا الله صالح رو از دست ندید.


پ.ن4: این لینک رو حتما مطالعه بفرمائید... بیشتر مناسب حال متاهلینیه که قصد پدر و مادر شدن دارن، اما مجردها هم بد نیست در جریان باشن و به وقتش از این اطلاعات استفاده کنند.


پ.ن5: حسم میگه نی نی شون دخمله!!




موضوع مطلب :


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ
درباره وبلاگ

نویسندگان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز



فروش بک لینک