سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 88 بهمن 16 :: 11:36 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

 


روزی دیگر است


 و من با خیال نگاهت دوباره طلوع کرده ام


تا لبخند بزنم


 به تمام لحظه هایی که بودن تو را نفس می کشند


بین رفتن و ماندن فقط یک نگاه فاصله بود


نگاه به چشم هایی که خیس التماس بودند.....


می دانم در تمام نفس های من جاری هستی


می دانم لحظه ساز زندگی سردم ترانه ی گرم بودن توست


می دانم پرواز دوباره در آسمان نگاهت تمنایی محال است


می دانم باید رفتنت را باور کنم


و خوب می دانم


که هیچ وقت باور نمی کنم


و هر روز مشتاق تر از روز قبل انتظار آمدنت را می کشم


آیا این شب تاریک هجران و انتظار


سپیده دم زیبای وصال را به دنبال دارد؟


نمی دانم........


هیچ نمی دانم.......


 




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 11:36 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

 


سلام به تو که دوستت دارم و افسوس نمی دانی ...
نمی دانم با چه کلماتی نامه را آغاز کنم ،
چون نمی دانم حرف های دلم را به تو که دوستت دارم ،
به تو که تنها کسی هستی که دریچه های قلبم را به سویت می گشایم چگونه بگویم ...
آتش عشقت بر جانم افتاده و هرگز خاموشی بر آن نیست ...
حالا که نیستی مثل مرداب تنهایم ،
مثل مرداب آرام و ساکت و غمگین ...
اما این را هم بدان که اگر کنار من باز نیایی
مرا هم چون مرداب سکون و مرگ فرا می گیرد !
مرداب تنهاست و من تنها تر ...
بدون تو در آسمان عشق من نوری نمی تابد و
تمام زندگیم را یکدم رنج و غم فرا گرفته ،
بیا و برگرد و حرف هایم را در نگاهم بخوان ...
بخوان و بدان که بی تو شمعی بی پروانه شده ام ...
و نمی دانم طوفان عشق سرکشم را بی تو چه کنم ؟!
تو نیستی تا حرف هایم را به تو بگویم
پس غم بی هم زبانیم را به باد می گویم
تا شاید آن را در گوش تو زمزمه کند و تو را نزد من بازگرداند ...
خواهش خاموشم را در چشم های خسته ام ببین ...
دیشب خیال روی تو به من گفت که تو باز خواهی گشت !
آیا تو این رویای دور را رنگ واقعیت می بخشی ؟
می دانم باز می گردی و تمام کوچه پس کوچه های قلبم را
لبریز از آمدنت خواهی کرد ...
مرا همانگونه ببین که هستم ،
همانگونه که تو را دوست می دارم ...
من از تو آمدن و برگشتنت را می خواهم ،
پس بیا و دست مرا بگیر و از این شهر غربت زده ،
از این شهر غم زده به رویاهای خود ببر ...
و بدان که دوستت دارم و آمدنت را می خواهم ...
به انتهای احساسی آرام می اندیشم ،
به آنچه که آرامشی بزرگ است و تو همان آرامشی ...
پاکی احساس و قلبت ، روحم را نوازش می دهد ...
با وجود تو طراوتی را در وجودم حس می کنم خالی از هوی و هوس ...
اما حالا تنها تصویر خیالیم از توست که
همراه با آرامش به من زجر دوری تو را یادآور می شود ...
تو همچون باران پاکی ، پاک و زلال ...
بیا و مرا از عشق سیراب کن ...
تصویر برگشتن تو مرا تا اوج می برد و آرام میکند ...
پس بیا و با من باش ..
برگرد و باز با من باش و با من بمان ...


 




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 11:36 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

 


الان یکی از اون زمانهاییه که خیلی به وجودت نیاز دارم


به اینکه کنارم باشی


سرمو بذارم رو شونه ات و گریه کنم


و گرمای دستات یخهای تنهاییم رو آب کنه 


و موهامو نوازش کنی و بهم بگی که پیشمی


بگی که تنهام نذاشتی


چقدر دلم می خواد الان تو آغوشت بودم


بند بند وجودم تو رو می خواد


فقط تو رو


فقط تویی که می تونی آرومم کنی


نمی دونی چقدر تنها و بی کس شدم


چقدر دیگه باید گریه کنم،التماس کنم تا برگردی


اونقدر گریه کردم چشام می سوزه


فکر اینکه دیگه هیچ وقت نمی بینمت دیوونه ام می کنه


نه این محاله....


باز تو می آیی،باز صدای قدمهات تو کوچه های دلم می پیچه


صدای خنده هات،صدای نفسهات،اون چشات،اون نگاه ..........


همه جاشون خالیه و این خالی،خالی...


ای خدا چقدر بدم میاد،می خوام همه جا پر باشه 


پر از تو،خنده های تو ،عطر حضور تو،آغوش گرم تو...


نمی تونم باور کنم برای همیشه رفتی.......


این بغض لعنتی داره خفه ام می کنه.....


 




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 11:36 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 11:36 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

 


نمی دونم تو پیچ و خم


 کدوم کوچه ی خاطره


اسیر کمند نگاهت شدم


و الان که رفتی


واسه پیدا کردنت به خاطره هامون التماس می کنم


ولی کوچه باغهای خاطره هم سراغ تو رو از من می گیرن


چی می تونم بگم؟


و من هنوزهم


اسیر خاطره ها و یادگاری ها هستم


و تو انبوه ویرانی تنها و بی کس موندم


 




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 11:36 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

 


هر شب به تنهاییهام پناه می برم


ولی اونجا می بینم


که جات خالیه


مثل روزها و شبهای قبل


نمی خوام خالی باشه


می خوام همه جا پر باشه


پر از تو


عطر نفسهات


صدای خنده هات


...........


کجا برم تا عطر نفسهات


دوباره تو خونه ی دلم بپیچه؟


 




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 11:36 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

 


دارم دنبال تو می گردم


میون خاطره ها


پشت دیوار سنگی سکوتت


میون دلواپسی های دیروز


دلتنگی های امروز


و تنهایی و بی کسی های فردا


تو گریه های بی صدای شبام


تو انعکاس خنده های خیلی دور


تو کابوس های شبونه ی رفتنت


ولی پیدات نمی کنم


از تو خبری نیست


نگو که تنهام گذاشتی


نگو که دیگه بر نمی گردی


هیچی نگو


فقط برگرد


بی تو دلم می میره 


 




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 11:36 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

 


امروز را به امید فردا سپری می کنم


فردایی که شاید تو هم در آن باشی


فردایی که شاید باز هم صدای قدمهای تو را در کوچه های دل بشنوم


فردایی که شاید ناله های شبانه ام


تو را سوار بر زورق آرزوهایم


و در دریای بیکران اشکهایم به سوی من برگرداند


و فردایی که هزاران امید و آرزو را در کنار تو به همراه داشته باشد...


ولی وقتی به فرداهای گذشته نگاه می کنم،


به فرداهایی که امروز،دیروز،....شده اند نظری می اندازم


می بینم که از تو خبری نیست


بوی تو در خانه ی دل به مشام نمی رسد


از گرمای وجودت اثری نیست


بنابراین حقیقت تلخ را قبول می کنم


که تو سالهاست رفته ای و دیگر بر نمی گردی


ولی باز هم کودک دل


 با همان لجبازی و سماجت کودکانه می گوید:


شاید فردا.....


 




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 11:36 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

 


چقدر سخته


 هر شب به این امید بخوابی که به خوابت سفر کنه


و صبح با این امید بیدار بشی


که نسیم صبحگاهی بوی اونو واست بیاره


ولی.......


هیچ خبری نیست


اون فراموشت کرده..........


چقدر سخته باور کنی اونی که رفته دیگه هیچ وقت بر نمی گرده


و تنها یادگاریش آخرین نگاهش بوده


 همون نگاهی که بهترین تصویر عمرت بوده


و صدای آخرین خداحافظی.........


چقدر سخته هی صداش کنی و جوابی نشوی،


ای خدااااااااااا


اون که مسافر بود واسه چی منو دلبسته ی خودش کرد؟؟؟


 




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 11:36 صبح ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

 


وقتی رفتی بغضم را شکستم تا آرام شوم


اما در هر بلور اشکم عکس چشم های تو را دیدم


دست هایم را جلوی چشمانم آوردم


در دلم غوغایی به پا شد


دست هایم هنوز بوی گل وجودت را می داد


دیوانه وار از خانه بیرون دویدم......


کوچه تب دار آمدنت بود


گوش هایم را گرفتم تا طنین صدایت درآن نپیچد


که گفته بودی :


خداحافظ.......


اما نسیم ملایم یادت


آخرین زمزمه های عاشقانه را


بر دیوار دلم به تکرار می نوشت


فریاد زدم....


به یاد سکوت سردت در آخرین دیدار


و همان جا کنار کوچه ی انتظار نشستم


با نفس های بغض آلودم......


بارها روی تن برگ های پاییزی نوشتم:


تا دیر نشده برگرد نفسم........


 




موضوع مطلب :


<   <<   51   52   53   54   55   >>   >   
آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ
درباره وبلاگ

نویسندگان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز



فروش بک لینک