جمعه 88 بهمن 16 :: 1:25 عصر ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

زیبا ترین احساس عشق است خو ب ترین اتفاق دوستی است.


             زیبا ترین احساس عشق است خو ب ترین اتفاق دوستی است.




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 1:25 عصر ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ


بارون باز می باره باز گریم می گیره دلم می شه پر از غم سرم رو به بالا می گیرم به آسمون نگاه می کنم اشکاهم با بارون یکی می شن ابر ها سیاه تر شدن دنیا تاریک تر شده بارون ازنگاه من یعنی غم یعنی پشت کردن به دنیا یعنی فریاد زدن یعنی بگی خداااااااااااااااا بشنو صدامو ،دردامو،غمهامو گریه هام رو.............


 


                  




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 1:25 عصر ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

من،تنها توی این دنیا


 


من ماندم تنهای تنها...حبیبم


 


من ماندم تنها...میان سیل غم ها...حبیبم.. سیل غم ها....




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 1:25 عصر ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ


 


 


در تمام لحظه هایم هیچ کسی غربت تنهاییم را حس نکرد


آسمان غم گرفته هیچ گاه برکه طوفانیم را حس نکرد


آنکه سامان غزلهایم از اوست


بی سر وسامانیم را حس نکرد 




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 1:25 عصر ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

 


 


               




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 1:25 عصر ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

    


                                               زخمهای عشق مادر


 


   


 



  با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت آن پسر در کام تمساح رها شود .کشاورزی که در حال عبور از


 


  آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان


 


 رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم


 


 ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد،


 


سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند ...


 



 تقدیم به تمام مادران خوب دنیا




موضوع مطلب :

جمعه 88 بهمن 16 :: 1:25 عصر ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ


 


مرگ سهم ماست می دانم


        قسمت چشمهای بارانی گریه بی صداست می دانم


             مادرم با نگاه خود می گفت زندگی اشتباست می دانم


                    یک نفر بهانه می گیرد در دلش جای پاست می دانم


                          یک نفر بی گناه می میرد آه او آشناست می دانم



 


کاش کسی بود امشب با من کمی قدم میزد…


کمی شعر میخواند و کمی حرف میزد..


و من برایش درد و دل می کردم و برایش اشک می ریختم..


کاش کسی بود امشب و من برایش چای میریختم و او با لبخندی و نگاهی


 برایم دست تکان میداد….


 کاش کسی بود امشب…


 




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 1:25 عصر ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

 


کربه جنگجو




 




موضوع مطلب :


جمعه 88 بهمن 16 :: 1:25 عصر ::  نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ

در صورتی که با دقت به این عکس نگاه کنید نیم رخ یک انسان را در دره خواهید دید.
در صورتی که با دقت به این عکس نگاه کنید نیم رخ یک انسان را در دره خواهید دید.




موضوع مطلب :


گاو ما ما می کرد...
گوسفند بع بع می کرد...
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی...



 


شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بودحسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.



 




 



موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد......................




موضوع مطلب :


<   <<   31   32   33   34   35   >>   >   
آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ
درباره وبلاگ

نویسندگان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز



فروش بک لینک