افتتاح سایت مشاوره تخصصی بیماریهای داخلی دکتربایرام سلطانی (به انضمام داستان کوتاه معجزه عشق ) نوشته و طراح سایت : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه به گذشته برمیگردیم ...
تابستان 1945 ، کوچه ای در برلین
دوازده زندانی ژنده پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابانی می گذرند ، احتمالأ از قرارگاهی دور می آیند و سرباز روس باید آن ها را به جایی برای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد . آن ها از آینده شان هیچ نمی دانند.
ناگهان از قضا ، زنی از خرابه ای بیرون می آید ، فریاد می کشد ، به طرف خیابان می دود و یکی از زندانیان را در آغوش می کشد .
دسته کوچک از حرکت باز می ماند و سرباز روس هم طبیعی است که در می یابد چه اتفاقی افتاده است . او به طرف زندانی می رود که حالا آن زن را که به هق هق افتاده در آغوش گرفته است . می پرسد : زنت ؟ ـ بله
بعد از زن می پرسد : شوهرت ؟ ـ بله
سپس با دست به آن ها اشاره می کند : رفت ، دوید ، دوید ، رفت . آن ها با ناباوری نگاهش می کنند و می گریزند .
سرباز روس با یازده زندانی دیگر به راهش ادامه می دهد ، تا چند صد متر بعد گریبان رهگذر بی گناهی را می گیرد و او را با مسلسل مجبور می کند وارد دسته بشود ، تا آن دوازده زندانی که حکومت از او می خواهد ، دوباره کامل شود
موضوع مطلب : ![]() جمعه 88 بهمن 16 :: 12:47 عصر :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
افتتاح سایت مشاوره تخصصی بیماریهای داخلی دکتر بهروز صادقی (به انضمام داستان کوتاه دخترک) نوشته و طراح سایت : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه صورت دخترک از اشک خیس خیس شده بود و به کسی که مدتها بود در کنارش زندگی میکرد و حالا میخواست برای همیشه تنهایش بگذارد نگاه میکرد. با گریه و زاری به او میگفت میدونی اون موقع که برای اولین بار دیدمت چقدر ازت خوشم اومد. هر روز بعد از مدرسه به امید دیدن تو میاومدم سر خیابون و تو رو که با دوستات توی مغازه بودین و نگاه میکردم و لذت میبردم .میدونی اون روزی که نیم ساعت جلوی مغازه و ایستادم و تو رو نگاه کردم و برات لبخند زدم وقتی دیر به خونه رسیدم چه کتکی از بابام خوردم. میدونی چقدر گریه کردم و به بابام التماس کردم تا اجازه داد تا تو برای همیشه مال من بشی. حالا چرا میخوای از پیشم بری چرا میخوای منو تنهام بذاری. دخترک همچنان اشک میریخت و حرفهایش را به (( او )) میزد. اما انگار (( او )) اصلاً صدایش را نمیشنید و خیلی بی اعتنا به گوشه ای زل زده بود ریحانه مادر آخه چقدر با اون ماهی حرف میزنی ، اون مرده. پاشو برو دنبال درس و مشقت. قول میدم اگه گریه نکنی فردا برات از همون مغازه ی سر خیابون یه ماهی قــرمــز دیگه میخرم. موضوع مطلب : تا خانه ی خدا مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد )بخواند لباس پوشید و راهی خانه خدا شد در راه مسجد مرد زمین خورد و لباس هایش کثیف شد او بلند شد خودش را پاک کرد و به خانه برگشت مرد لباس هایش را عوض کرد دوباره راهی خانه خدا شد در راه مسجد و در همان نقطه مجددا زمین خورد او دوباره بلند شد خودش را پاک کرد و به خانه برگشت یک بار دیگر لباسهایش راعوض کرد و راهی خانه خدا شد و در راه مسجد با مردی که چراغ در دست داشت بر خورد کرد و نامش را پرسید مرد پاسخ داد:"من دیدم شما در راه مسجد دو بار به زمین افتادید "از این رو چراغ اوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم . مرد اول از او به طور فراوان تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند .همین که به مسجد رسیدند مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند .مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند مرد اول در خواستش را دوبا ر دیگر تکرار میکند و مجددا همان جواب را می شنود .مرد اول سوال میکند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند مرد دوم پاسخ داد:"من شیطان هستم " مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد شیطان در ادامه توضیح می دهد :"من شما را در راه مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم " وقتی شما به خانه رفتید خودتان را تمیز کردید و به راه مسجد بر گشتید به خاطر آن خدا همه گناهانت را بخشید و با به زمین خوردن بار دوم خدا به خاطر ان همه گناهان گناهان افراد خانواده ات را بخشید من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم انگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید بنابراین من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد)فراهم ساختم . موضوع مطلب : آنهانه دلها که گلهای بی نجابت اند که تو را انتظار نمی کشند و آنها نه سرها که سنگهای بی صلابت اند اگر از شمیم فرج چون گل نشکفند مادران ما را به روزگار غیبت بر زمین نهادند و در کام ما حلاوت ظهور ریختند . پدران هر صبح آدینه دستان دعای ما را میان انگشتان اجابت خود می گرفتند و در کوچه باغهای نیایش به ندبه می بردند آموزگاران نخست حرفی که در گوش ما خواندند دلوازه های مهر با خورشید سپهر بود از یاد نمی برم آن روز را که به پدر گفتم : کدامین کوه میان ما و او غروب افکند گفت :فرزندم دانستم که بالغ شده ای .که نابالغان از او هیچ نپرسند و به او هرگز نیندیشند . گفتم : در کنار کدامین برکه بنشینم تا مگرعکس ماه رخسارش را در دام خیال خود اندازیم گفت :فرزندم دانستم که از من میراث داری که پدران تو همه برکه نشین بودند گفتم :چرا عصر آدینه ها پروای ما نداری گفت :فرزندم پروانه ها همه چنین اند . گفتم :مادر مرا چه روزی زاد گفت:جمعه گفتم :وشما گفت:جمعه گفتم :برادران و خواهرانم گفت:جمعه گفتم :چگونه است که ما همه جمعگانیم گفت:در روز گار نا مرادی هر روز جمعه است و جمعه ها صبح و شام ندارند همه عصراند با گوشه جامه ی سبز دعا اشک از چشمهای خود دزدید و گفت :فرزندم امروز چه روزی است ؟ گفتم :جمعه گفت:تا جمعه موعود جند آدینه راه است ؟ گفتم :یک یا حسین دیگر گفت:حسین را تو می شناسی ؟ گفتم :همان نیست که صبحهای جمعه پرده خوان ندبه ی خون است ؟ گفت :و عصرهای جمعه کبوتران فرج را یک یک بر بام انتقام می نشاند مادرم به ما پیوست دلگیر بود .اما مهربان . چادر بی رنگ و روی شب فامش را هنوز بر سر داشت که از بیت الاحزان پرسید نگاه پدر به سوی من لغزید و چشمهای من در افق خیره ماند پدر یا مادر نمی دانم یکی گفت :شاید امروز .شاید فردا .شاید....همین جمعه. نمی دانم اولین اشکی که بر زمین افتاد از گونه من غلتید یاپدر یا مادر اما آخرین جمله را پدر گفت : در شگفتم از کعبه چه صبری دارد من یک پرتو خورشید جمعه را به هزار ماه آسمان نشین نمی دهم من یک لحظه این روز خوب را با همه ی روزهای خوش عمر سپید بختان مبادله نمی کنم من جمعه رابیش از آن دوست دارم که عاشق موعد دیدار را مجنون وعده گاه لیلی را و آسمان هنگام سحر را من با جمعه عشقها می ورزم و تا جمعه هست زندگی را دوست دارم او مرا نوید می دهد و من او را دلداری می دهم او مرا می نوازد و من شکوه ثانیه هایش را به رخ آسمان می کشم من او را دوست می دارم و او کعبه را و ما هرسه تو را موضوع مطلب : یک پیرمرد آمریکایی مسلمان با نوه اش در یک مزرعه زندگی می کردن هر روز صبح پدر بزرگ به خواندن قران مشغول می شد و نوه اش هر بار مانند او سعی می کرد از او تقلید کند روزی پسرک پرسید پدر بزرگ من سعی می کنم مانند شما قران بخوانم اما آن را نمی فهمم؟ خواندن قران چه فایده ای دارد ؟ پدربزرگ پاسخ داد این سبد زغال را بگیر و برو از رودخانه برای من یک سبد آب بیاور پسرک گفت اما قبل از اینکه من به خانه برگردم تمام آب از سبد بیرون می ریزد پدر بزرگ خندید و گفت آن وقت تو مجبور خواهی بود دفعه بعد کمی سریع ترحرکت کنی او را با سبد به رودخانه فرستاد پسرسبد را به آب کرد و سریع دوید اما قبل از اینکه به خانه برسد سبد خالی شده بود به پدربزرگش گفت حمل آب در سبد امکان ندارد و خواست که یک سطل بیاورد ولی پدر بزرگ به او گفت من فقط یک سبد آب می خواهم تو به اندازه کافی سعی نکردی دوباره پسرک را به رودخانه فرستاد این بار پسرک خواست به پدربزرگ نشان بدهد اکر او هم بتواند سریع تر بدود باز قبل از اینکه به خانه برگردد آبی در سبد وجود نخواهد داشت پسردوباره سبد را در رود خانه زد و دویداما این بار هم سبد زود خالی از آب شد پسرک به پدر بزرگ گفت ببین پدربزرگ بی فایده است پدربزرگ گفت باز هم فکر می کنی بی فایده است به سبد نگاه کن پسر به سبد نگاه کرد و برای اولین بار فهمید که سبد تغیر کرده است سبد کهنه و کثیف حالا بهیک سبد تمییز تبدیل شده بود پدربزرگ گفت پسرم وقتی تو قران می خوانی ممکن است چیزی نفهمی اما وقتی آن را می خوانی به مرور باطن و ظاهرت تغییر خواهد کرد و این کار خداست ره آورد شب قدرم چرا قدرم نمی دانی ؟ پیام رحمت آوردم چرا آخر نمی خوانی ؟ موضوع مطلب : ![]() جمعه 88 بهمن 16 :: 12:46 عصر :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
ساقی بده پیمانه ای ،زان می که بی خویشم کند برحسن شورانگیز تو ،عا شق تراز پیشم کند زان می که در شبهای غم ،بارد فروغ صبحدم غافل کند از بیش و کم ،فارغ ز تشویشم کند نور سحر گاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد بامسکنت، شاهی دهد،سلطان درویشم کند سوزد مرا،سازد مرا ،در آتش اندازد مرا وز من رها سازد مرا ،بیگانه از خویشم کند بستاند آن سرو سهی ،سودای هستی از «رهی» یغما کند اندیشه را ،دور از بد اندیشم کند
موضوع مطلب : به نام خدا یاد دارم یک غروب سرد سرد می گذشت از کوچه ما یک رهگذر دوره گردم کهنه قالی می خرم دست دوم جنس عالی می خرم کاسه و ظرف سفالی می خرم گر نداری کوزه خالی می خرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت اهی کشید بغضش شکست اول سال است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت !ولی این زندگیست ؟ بوی نان تازه هوش ما را برده است اتفاقا مادرم هم روزه بود خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت :اقا سفره خالی می خرید ؟موضوع مطلب : یک حرکت زیبا چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟ »....!!!موضوع مطلب : " یا رفیق "
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم، به تو بر می خورم اما من گم شده ام در تو، به من دسترسی نیست... موضوع مطلب : نگاهت رنج عظیمی است وقتی که به یاد می آورم چه چیزهای فراوانی را هنوز به تو نگفته ام.........
موضوع مطلب : آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |
||||