شنبه 89 بهمن 2 :: 12:27 صبح :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
از ذلت تا عزت یک ملت در سفری که سال 58 به خوزستان داشتم از دادستان خوزستان پرسیدم: چه خبر؟ ایشان گفتند: چند ماهی از حرکت انقلابی ملت مسلمان ایران نگذشته بود که مستشاران آمریکایی احساس خطر کرده و یکی پس از دیگری ایران را ترک می کردند، یکی از مهره های آمریکایی نیز که کارشناس مسائل ایران در مسجد سلیمان بود، تصمیم به بازگشت گرفت. و از تهران سفارش شده بود که او را احترام کنید و با بدرقه رسمی تا پای پلکان هواپیما همراهی کنید. ضمنا یک تخته قالی قیمتی توسط استاندار خوزستان به عنوان هدیه ی شخص اعلیحضرت به او داده شود. مستشار آمریکایی هم به هنگام خداحافظی جعبه ای کادو پیچی شده را به استاندار داد تا به شخص شاه بدهد. بعد از پرواز هواپیما به تهران خبر دادند که کادویی توسط مستشار آمریکایی داده شده است. گفتند باز کنید و ببینید چیست! وقتی کادو را باز کردند دیدند مقداری دستمال کاغذی است که مستشار آمریکایی در توالت از آن استفاده کرده است. ملاحظه کنید ذلت یک ملت را و تماشا کنید عزت همین ملت بیدار را. چند ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی نخست وزیر وقت شهید رجایی به سازمان ملل رفت، رئیس جمهور آمریکا از او وقت ملاقات خواست، ایشان فرمودند: از طرف ملتم اجازه ندارم با کسی که این همه به ما ظلم کرده ملاقات کنم. منبع: کتاب خاطرات استاد محسن قرائتی موضوع مطلب : شنبه 89 بهمن 2 :: 12:27 صبح :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
موضوع مطلب : شنبه 89 بهمن 2 :: 12:25 صبح :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
یه تغییراتی تو زندگیم داره اتفاق میفته که کلا داره کن فیکون میکنه زندگی رو.امیدوارم بتونم باهاشون کنار بیام. الان یک هفته ایه که من تهرانم و همسرم ....دوری خیلی سخته خیلی زیاد قراره ما هم با جور شدن شرایط(پیدا کردن خونه و ثبت نام مدرسه طاها) به امید خدا بریم... . چیزی که نگرانم میکنه اینه که من اصلا شهر...رو دوست ندارم .یعنی هر وقت رفتم اونجا بیشتراز 2-3روز نتونستم طاقت بیارم،احساس خفگی و دل گرفتگی بهم دست میده .حالا با این اوضاع نمیدونم چی برام پیش میاد بعد از جابجایی.البته الان همش دارم سعی میکنم که خودم حال خودم رو خرابتر نکنم و بیش از اون چیزی که هست به خودم فشار نیارم. پ.ن1:پیشاپیش از ساکنان شهر...(که احتمالا توی پستهای بعدی اسمش رو میارم )عذر میخوام. من فقط حس درونی خودم رو نسبت به شهر بیان کردم و نه ساکنان شهر. موضوع مطلب : شنبه 89 بهمن 2 :: 12:25 صبح :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
نویسنده ی خوبی نیستم ولی خوندن نوشته های دیگران رو دوست دارم . وقتی "شروع بررسی "وبلاگ دوستان رو میزنم و میبینم تواین 1روزی که سرنزدم 5"یادداشت دیده نشده" هست ذوق میکنم. موضوع مطلب : شنبه 89 بهمن 2 :: 12:25 صبح :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
وقتی میرم توخیابون بادیدن داربستها و تکیه ها و پرچم ها و زیارتنامه ها بوی محرم رو حس میکنم. منتظرمحرم هستم ،زیاد. موضوع مطلب : شنبه 89 بهمن 2 :: 12:25 صبح :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
پسرکم دندونش لقه .این اولیش نیست تا حالا 4تا از دندونهاش افتاده. وقتی حرف میزنه دندونش براحتی جابجا میشه . دلش رو ندارم که خودم براش درش بیارم .خداکنه زود بیفته بچه م هم موقع مسواک زدن هم موقع خواب میترسه دندونش در بیاد و بپره تو گلوش. موضوع مطلب : شنبه 89 بهمن 2 :: 12:25 صبح :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
روز چهارشنبه ظهر با محمد طاها رفتیم پیش آقای همسر.همون روز از بعد از نماز مغرب شروع کردیم به گشتن برای خونه .همونطور که فکر میکردیم خیلی از خونه ها بدرد نخور بودن .پنج شنبه هم از صبح دوباره راه افتادیم توی خیابون دنبال بنگاههای معاملات ملکی و آدرس خونه گرفتن .واقعا دیدن خونه های درب و داغون خسته مون کرد .تازه آقای همسر خودش از 2روز قبل از رفتن من شروع به گشتن کرده بود.بلاخره سر ظهری ِ روز پنج شنبه یه جایی رو پسندیدیم .ولی چون یه بنگاه آشنا رو هنوز مراجعه نکرده بودیم هنوز تصمیممون قطعی نشده بود.بعد از ظهر پنج شنبه 2بار رفتیم سراغ اون بنگاهی ولی بسته بود ما هم گذاشتیم به حساب اینکه قسمتمون همون خونه هستش .امروز پیش از ظهر هم با مامان و بابای آقای همسر رفتیم و اونا هم خونه رو دیدن و با صاحب خونه قرارداد بستیم .صاحب خونه و خانمش به نظر آدمهای خوبی میان خدا کنه تا آخرش همینجور باشن و اذیت نشیم.امروز بعد از ظهر هم من و محمد طاها برگشتیم تهران تا وسایل و اسباب اثاثیه رو جمع کنیم و اگه خدا بخواد روز چهار شنبه اسباب کشی کنیم.دایی گفتن شما فقط وسایل رو جمع کنید و روز 2شنبه بیاید،وپسرا (آقای همسر و داداشاش)خودشون برن اثاث رو بیارن . موضوع مطلب : شنبه 89 بهمن 2 :: 12:24 صبح :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
زلال که باشی آسمان در تو پیداست
پرسیدم : چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ با کمی مکث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ، و بدون ترس برای آینده آماده شو . ایمان را نگه دار و ترس را به گوشه ای انداز . به شک هایت هم بیندیش ، گاه به باورهایت هم شک کن . زندگی شگفت انگیز است ، در صورتی که بدانی چطور زندگی کنی . پرسیدم : آخر . . . و او بدون این که متوجه سؤالم شود ، ادامه داد : مهم این نیست که قشنگ باشی ... ، قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر . کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود می داند آیین بزرگ کردنت را .. بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو کسی . موفقیت پیش رفتن است، نه به نقطه پایان رسیدن ... داشتم به سخنانش فکر می کردم که نفسی تازه کرد و ادامه داد : هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار می شود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا می چرد ، آهو می داند که باید از شیر سریع تر بدود ، در غیر این صورت طعمه شیر خواهد شد ، شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا می گردد، که می داند باید از آهو سریع تر بدود ، تا گرسنه نماند .. مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ، مهم این است که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی .. به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود، ولی می خواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ، که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد : زلال باش .... ، زلال باش .... ، فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بی کران ، زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست دو چیز را همیشه فراموش کن: خوبی که به کسی می کنی بدی که کسی به تو می کند همیشه به یاد داشته باش: در مجلسی وارد شدی، زبانت را نگه دار در سفره ای نشستی، شکمت را نگه دار در خانه ای وارد شدی، چشمانت را نگه دار در نماز ایستادی، دلت را نگه دار دنیا دو روز است: یک با تو و یک روز علیه تو روزی که با توست، مغرور مشو و روزی که علیه توست، مایوس نشو. چرا که هر دو پایان پذیرند. به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد دو چیز را از هم جدا کن: عشق و هوس چون اولی مقدس است و دومی شیطانی، اولی تو را به پاکی می برد و دومی به پلیدی. در دنیا فقط سه نفر هستند که بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را بر طرف می کنند، پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش می کنی، مواظب باش که از دستش ندهی و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود. چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آن ها استفاده می کنی؟ مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب؟ زندگی گیر یا زندگی بخش؟ بدان که قلبت کوچک است ؛ پس نمی توانی تقسیمش کنی، هرگاه خواستی آن را ببخشی، با تمام وجودت ببخش ،که کوچکیش جبران شود. هیچ گاه عشق را با محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یکی ندان، همه این ها اجزای کوچک تر عشق هستند ، نه خود عشق. همیشه با خدا درد دل کن، نه با خلق خدا و فقط به او توکل کن، آن گاه می بینی که چگونه قبل از این که خودت دست به کار شوی ، کارها به خوبی پیش می روند. از خدا خواستن عزت است، اگر برآورده شود، رحمت است و اگر نشود، حکمت است. از خلق خدا خواستن، خفت است، اگر برآورده شود، منت است، اگر نشود، ذلت است. پس هر چه می خواهی از خدا بخواه و در نظر داشته باش که برای او غیر ممکن وجود ندارد و تمام غیر ممکن ها فقط برای شماست. سعی کن به خاطر کسی که دوستش داری، غرورت رو از دست بدی. ولی مواظب باش که به خاطر غرورت کسی راکه دوستش داری ازذست ندی موضوع مطلب : شنبه 89 بهمن 2 :: 12:24 صبح :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم جان گفت نسیه نمی دهد
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟ لوئیز گفت: اینجاست " لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن " مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد لوئیز خداحافظی کرد و رفت فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است
موضوع مطلب : شنبه 89 بهمن 2 :: 12:24 صبح :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
خدا رو شکر حالم بهتر شده... از تاخیر در جوابگویی کامنتها هم عذر میخوام.... دوستتون هم دارم یه عالمه! و اما...! دیدم خانوم گل بازی گذاشته! گفتم منم یه بازی بذارم! البته متن اسمس بارانی جون هست که امروز صبح برام فرستادش! دوست دارم جوابهاتونو بدونم! لطفا صادقانه جواب بدید!
1-اگه دزد بودید چی ازم می دزدیدید؟ 2-اگر یه جعبه مداد رنگی داشتید منو چه رنگی میکشیدید؟ 3-اگه فقط 60 ثانیه وقت داشتید و دیگه منو نمی دیدید بهم چی میگفتید؟ 4-اگه یه پاک کن داشتید کدوم خصوصیت منو پاک میکردید؟
و سه تا سوال اضافه با توجه به داستان زندگیم که خوندید:
5-به نظرتون اشتباه ترین کارم چی بوده؟ (اگه چند تا به نظرتون میرسه همه شو بگید لطفا) 6-به نظرتون درست ترین تصمیم زندگیم چی بوده؟ 7-بهترین تصمیم و عملکردم در شرایط فعلی زندگیم چی میتونه باشه؟ (اگه جای من بودید چه کار میکردید؟)
حتما جواب بدید ها! رو تک تک نظراتتون فکر میکنم. منتظرم... موضوع مطلب : آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |
|||||