اسماعیل پسر خوبی بود. با ادب بود. خوش رفتار بود. مؤمن بود. اسماعیل را کم می شناختم. بیشتر با واسطه ی دو برادر دیگرش که دوستم هستند. اسماعیل را کم می شناختم. ولی می شناختم! اسماعیل بچه مسجدی بود! بیشتر وقت هایی که به مسجد محلّ شان می رفتم، می دیدمش. در مراسم فرهنگی ـ مذهبی هم شرکت می کرد. عزاداری امام حسین، زیارت آل یاسین عصرهای جمعه، مراسم دیگر... به مسائل شرعی پایبند بود. شوخ هم بود. به برادر طلبه اش تکّه می انداخت. به من هم! دوستش داشتم. اسماعیل برادر شهید بود. و برادر دو طلبه. دو طلبه ی با ادب و درس خوان. و خودش هم درسخوان بود؛ دانشگاه قم قبول شده بود. ما خوشحال بودیم. دو برادر دیگرش هم. جمعشان جمع بود. هنوز یک ترم نشده بود که سرطان گرفت. همه اش از یک زخم کوچک در زانوی پایش شروع شد. چیزی نبود. ولی چیزی شد! درس را رها کرد و برای درمان رفت! ... اسماعیل خوب شده بود. عید نوروز امسال که به شهرستان رفته بودم، در مسجد دیدمش. جوان بود؛ شاداب بود. موی سرش ریخته بود و کم پشت شده بود. شیمی درمانی کرده بود. ولی ظاهرش خوب بود. گفت خوبم. گفتم این که نشد! اصل حالت چطور است؟ گفت بهترم. برادرش هم می گفت دارد بهتر می شود. الحمد لله پزشکان گفته بودند معلوم نیست به این زودی ها خوب بشود. ولی خیلی امید هست! برای زیارت، به قم آمده بود. داشت خوب می شد. با دوستش آمده بود. و شاید برای اینکه کارهایش را برای ترم آینده دانشگاه انجام دهد! اسماعیل رفت. داشت زیارت می خواند. داخل حرم. همانجا تمام کرد. و شروعی دوباره. من ناراحت بودم. و هستم. بقیه ی دوستان هم. مرگ چقدر به ما نزدیک است! امروز تشییع جنازه اش بود. همان جا، داخل حرم. بسیاری از دوستان آمده بودند. با ذکر یا حسین و یا زهرا طوافش دادیم. با ذکر «لا اله الا الله» تشییعش کردیم. برایش نماز خواندیم. روضه هم خواندیم و گریستیم. و فرستادیمش رفت. بردندش شهرستان برای مراسم به خاک سپاری. او هم رفت. رفت برای زندگی دوباره. خوب شده بود! پدرش هم آمده بود. دومین اسماعیلش هم قربانی شد. امتحان خداست. مرگ چقدر به ما نزدیک است! موضوع مطلب : نام نشریه: چلچراغ اشکال دیگهش هم اینه که زیادی پاپی پازولینی میشه! عزیز دل برادر، پازولینی، لینچ، آلمادوار، این سهتا خط قرمزه! اگه برترین هنرمندای عالم هم باشن، بیخیالشون شو! هرچند من نمیدونم این پازولینی چی داره؟ همش کثافتکاری! حالا واسه فیلماش هم هزارجور فلسفه میبافن. کرم روشنفکریه دیگه. برای اینکه باور کنن روشنفکری، نباید از فیلم سالو اظهار انزجار کنی. باید تحسینش کنی! سالو؟ شاهکاره! به دنبال نشان دادن ماهیت نازیسم و تزویر دینیه! گور باباش، خوب این ماهیت رو جور دیگه نشون میداد! حالا سالو در راستای محکومیت نازیسم و تزویر و سرمایهداریه. شبهای عربی چی؟ اون چه فلسفهای داره؟ هزارویکشب رو کرده فیلم سوپر! اونوقت المیرا حصارکی تو صفحه32 میگه اینکه پازولینی تحت تأثیر هزارو یکشبه، لذتبخشه! مایه افتخاره! موضوع مطلب : شبهاتی پیرامون امام عصر سوال: ممکن بود با ستمکاران وقت، پیمان عدم تعرض و معاهده ببندد که در کارهایشان هیچگونه دخالتی ننماید و چون به ا مانت و درستی معروف بود معاهداتش محترم و اطمینان بخش بود و با وی کاری نداشتند.
موضوع مطلب : نام نشریه: پیام سلامتی
صفا کن، بعد بشین تو تاکسی هی غر بزن که آزادی نیست! اینم صفحه29: ![]() موضوع مطلب : باور کنید من نمیخوام اینجا براتون فقط عکس بذارم، یعنی اصلاً امروز میخواستم یه مطلبی از نشریه بهداشت روان و جامعه رو براتون بذارم، ولی خوب صبح که داشتم از جلوی دکّه رد میشدم یهباره چشمم به یه مجله افتاد که نظرم عوض شد. من نمیدونم اینا واقعاً متوجه نیستن که این کارشون زشته و ممکنه براشون دردسرساز بشه؟ میبینی؟ چاپ دوم! همینجوری سرِدست میبرن این مجله رو! صفحه 9 هم ببینین: تیتر روی جلد رو داشتی؟ زنان، رهبران نادیده گرفته شده! میدونی، قسمت بد موضوع اینه که این نشریه مثلاً میخواد از حقوق زن دفاع کنه! خودش زن رو ابزار میکنه برای کاسبی، بعد از حقوق خانمها صحبت میکنه! البته این تیتر هم یه ابزاره، والا این نشریات خیلی کوچکتر و زردتر از اونی هستم که بخوان وارد مقولههای اجتماعی مثل حقوق زنان بشن. من فکر میکنم اول از همه فعالان حقوق زن باید به چنین نشریاتی اعتراض کنن که با خانم ها و فعالیت های اجتماعیشون اینجوری رفتار میکنن! موضوع مطلب : امروز جلسه هیأت نظارت بر مطبوعات برگزار شد. گزارش سه چهار تا نشریه رو آماده کرده بودیم برای لغو مجوز که متأسفانه نشد. هیأت تصمیم گرفت که آخرین اخطار به این نشریات داده بشه. زندگی ایده آل و زندگی ایرانی دوتا از نشریاتی بودن که امیدوار بودیم لغو مجوز بشن. چرا؟ نشریه های خوبی هستن؟ ببینم، شما به کاغذپارهای که قیمت عطر و ادکلن و کیف و کفش میزنه میپگن مطبوعه؟ زندگی ایرانی رو ورق بزنین، اگه سر جمع 5 صفحه مطلب ارزشمند از توش دراومد من ضامنم که صد سال چاپ بشه! همش تبلیغ مد و لباس و کمربند و کفش و کیف و جراحی زیبایی و فلان مدل مبل و بهمان مدل ظرف و ظروفه! مردم هم گُر و گُر میخرن! این دکهی میدون هفت تیر 200 تا میاره، همش یه روزه فروش میره! همینه دیگه، زندگی مردم شده تیپ و لباس و عطر و ادکلن! اینا هم ادعاشون اینه که دارن کار فرهنگی میکنن! من نمیدونم این مردم انقدر که به ظاهرشون اهمیت میدن چرا همه چیزشون برعکسه؟ مگه تو این مجلهها، البته مجله که چه عرض کنم، بگم ژورنال مد و لباس بهتره، مگه تو این ژورنالها ننوشتن یکی از ویژگیهای یه آدم شیک پوش اینه که در هر شرایطی، متناسب با اون شرایط لباس بپوشه؟ خُب مثلاً برای خرید کردن، آدم معمولاً کفش و لباس راحتتر و آزادتر میپوشه دیگه. خانوم جون، لباس شب پوشیدی اومدی خرید؟ 2ساعت میخوای تو این مرکز خرید راه بری، پاشنه کفشت اندازه قد منه؟ خُب پدرت درمیاد که! شکمت هفت لایه چربی داره، مانتو تنگ ریون میپوشی دکمههاش به زور بسته میشه، از پشت آدم نگات میکنه پهلوهات مثل آکاردئون میمونه! کی بهت گفته اینجوری خوش تیپی؟ تو این مجله ها نمینویسن دختر جوون آرایشش ملایم باید باشه؟ رژ لبت عین این پیرزنه تو سریال پرستاران میمونه! خب این همه مجله مد و لباس درمیاد فایدهش چیه پس؟ موضوع مطلب : نام نشریه: فیلمنگار فیلم نگار واسه معاونت سینمایی وزارت ارشاده، علّت ارزون بودن قیمتش هم همینه، ولی انصافاً نشریهی حرفهای و خوبیه. 224صفحه نشریه (البته با کاغذ کاهی) رو میخرید 1500تومن، با یه محتوای عالی، معمولاً توی هر شماره یه فیلمنامه رو کامل چاپ میکنه، فیلمنامههای خوب! این شماره فیلمنامه سهتا فیلم اسکاری امسال رو چاپ کرده: سرگذشت عجیب بنجامین باتن، ملیونر زاغهنشین، بچه اشتباهی (هرچند من از هیچکدوم از این سه تا فیلم چندان خوشم نیومد! چه میشه کرد، روشنفکر نیستیم دیگه، ذوق هنری نداریم که از فیلمای اسکاری لذت ببریم!) تصویر جلد رو براتون گذاشتم که احتمالاً توی وبلاگ به صورت نصفه نمایش داده میشه. تصویر رو در کامپیوترتون ذخیره کنید و بعد ببینید. محتوای این شماره به صورت خلاصه روی جلد نوشته شده. ![]() موضوع مطلب : سلام من یک سانسورچی مطبوعات هستم. بجز روزنامه ها، ممیزی تقریباً تمام مطبوعاتی که روی دکه می بینید کار من و همکارامه. سانسورچی ها از نظر شما باید آدم های عجیب و غریبی باشن. اما من یک آدم خیلی معمولی هستم. باید بگم سانسورچی گری خیلی با اون چیزی که شما فکر می کنید تفاوت داره. ما در واقع ممیز هستیم. یعنی روی مطالب منتشر شده در مطبوعات (بعد از چاپشون) نظارت می کنیم و قبل از چاپ هیچ دخل و تصرفی در مطالبشون نداریم. فرق ممیز با سانسورچی همینه. البته خیلی ها فکر میکنن ممیز، واژه ی محترمانه ی جایگزین سانسورچیه. از اونجایی که من کارم رو دوست دارم و به هیچ وجه ازش شرمسار نیستم، بنابراین از همون واژه مألوف سانسورچی استفاده می کنم که فکر نکنید سعی در توجیه کردن کارم دارم! همونطور که گفتم من یک آدم کاملاً معمولی هستم، تنها فرقم با دیگران اینه که به جای خودکار آبی یا مشکی، معمولاً یه مداد قرمز توی جیب کتم میذارم. چون بخاطر کار زیاد بیشتر وقتا مشغول خوندن نشریات و بررسی تخلفاتشون هستم. احتمالاً بارها منو توی مترو دیدین که مجله ای دستمه و هیچ توجهی به اطراف ندارم و دارم زیر بعضی سطور با مداد قرمز خط می کشم. بعضی از اطرافیانم فکر می کنن مطلب بسیار مهمی رو علامت گذاری می کنم، وقتی سرشون رو خم می کنن، می بینن که بخش علامت گذاری شده مثلاً خبر مربوط به بارداری جنیفر لوپزه! بعد با تعجب بهم نگاه می کنن، آخه به قیافه من نمی خوره که اینجور مجله های زرد رو با این دقت بخونم! اما خوب چه می شه کرد، هرکی یه جوری امرار معاش می کنه. امروز به فکرم رسید که این وبلاگ رو راه بندازم که اولاً بعضی مطالب جالب مجله ها رو بتونید اینجا بخونید (چون تقریباً هیچ مطلب جالبی نیس که از زیر دست من رد نشه)، و دوم اینکه با نوشتن بعضی روزمره گی هام، بهتون ثابت کنم که سانسورچی ها مثل همه مردم دیگه هستن، حتی ممکنه خیلی روشنفکر یا احساساتی یا دوم خردادی یا غیره باشن! میخوام تصور آدم ریشوی بدبوی کرکثیف بی سواد بداخلاق شلخته ی بی تربیت رو که تصویر ذهنی اغلب شما از یک سانسورچیه، از کله تون بیرون کنم. یادتون باشه، ممکنه همون آقایی که با ته ریش و عینک آفتابی و کیف چرم و کفش واکس زده و کت وشلوار اتوکشیده و ساعت شیک و بوی خوش کنارتون نشسته و داره "جنگ و صلح" تولستوی رو میخونه، یه سانسورچی باشه! موضوع مطلب : ![]() جمعه 88 بهمن 16 :: 12:8 عصر :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |
||||