![]() جمعه 88 بهمن 16 :: 11:49 صبح :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
موضوع مطلب : پنج وارونه چه معنا دارد؟ مهران پسر همسایه
موضوع مطلب : از هیاهوی واژه ها خسته ام
من سکوت را از اوراق سپید آموخته ام آیا سکوت، روشن ترین ِواژه ها نیست؟!؟ همیشه در خلوت، مرگ را تجسم کرده ام... آیا مرگ، خونسردترین ِ واژه ها نیست؟؟؟ تا چشم گشودم،از چشم زندگی افتادم... شبی ـ شاید امشب ـ زیر ِنور ِیک واژه خواهم نشست... گرم ترین اشک ِیخ چشمم را بر حواس پنج گانه ام خال خواهم کوفت.... و هم زمان،پایین ِآخرین برگ ِ خاطراتم خواهم نوشت: (¯`·._.·(!!!...پـــــایـــــان...!!!)·._.·`¯) دل که تنگ است...! دل که تنگ است کجا باید رفت ؟! با که باید آمیخت ؟! به که باید پیوست ؟! به درو دشت و دمن یا به باغ و گل و گلزار و چمن ؟! یا به یک خلوت تنهایی امن ؟! پیر فرزانه من بانگ برآورد که این حرف نکوست دل که تنگ است برو خانه دوست خانه اش خانه توست شانه اش جایگه گریه توست سخنش راهگشاست بوسه اش مرهم زخم دل تو عشق او چاره دلتنگی توست دل که تنگ است برو خانه دوست خانه اش خانه توست خانه اش خانه توست.......... هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت. هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم, تنها نبودم اما, اما اکنون نمی دانم این "خودم" کیست؟ کدام است؟ هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟ می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این این ضمیر اول شخص دارم, متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این "من" ها سراسیمه می گردد و می جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم اکنون نشانم می دهد کیست؟ اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه می توانم تحمل کنم؟ تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم رنج آورتر شده است. می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟!
موضوع مطلب : جای دسته گلی که فردا بر قبرم نثار می کنی ……….امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن به جای سیل اشک که فردا بر مزارم می ریزی ……….امروز با تبسمی شادم کن به جای آن متن های تسلیت گونه که فردا در روزنامه ها برایم می نویسی ….. امروز با پیام کوچکی خوشحالم کن من امروز به تو نیاز دارم نه فردا………
رسمه که لحظه ی خداحافظی یادگاری بهم می دن قشنگترین هدیه ی تو تو قلب منه یه مشت غمه شاید اینو بهم دادی که همیشه یادم بمونه حق با تو تو راست می گی غمت همیشه پیشمه ! موضوع مطلب : امشب دلم گرفته امشب می خوام بنویسم می خوام بگم می خوام حرفهایی که تو دلم عقده شده بگم ولی نمی دونم از کجا بگم و چه جوری بگم از نامردی روزگار بگم یا از بخت و اقبال بد خودم بگم یا ... کاش ما آدمها انقدر انصاف داشتیم تا زود قضاوت نکنیم و به طرف مقابلمون یه فرصت می دادیم تا بتونه حرف خودشو بزنه چرا ما همه اش فکر می کنیم کار خودمون درسته و کار بقیه اشتباه ! چرا نباید کمی از غرورمون کم کنیم و قبول کنیم که ما هم بعضی وقتا اشتباه می کنیم چرا وقتی عصبی می شیم تمام پل های پشت سرمونو خراب می کنیم و دیگه راه بازگشتی برای خودمون نمی ذاریم و باعث بشیم که هم زندگی خودمون و هم زندگی کسی که دوستش داریم نابود بشه . چرا باید بعضی وقتا به کسایی اطمینان کنیم که به ظاهر دوستمون هستن ولی در باطن دارن زندگیمونو خراب می کنن ولی ما فکر می کنیم تمام حرفهاشون به صلاح خودمونه و این اطمینان کاذب باعث بشه که کسی رو که زمانی دوست داشتیمو از دست بدیم و زندگی اونو تباه کنیم و بریم دنبال کسه دیگه ای این واقعا انصافه؟ دنیای ما آدمها رو مشغول ساخته تا بتونیم اینقدر در حق هم بی مرفتی کنیم که بتونیم میزان انسانیت خودمون رو ثابت کنیم ولی حیف که اینقدر فهم ما کم هست که انسانیت را در همین می بینیم و لذت محبت عمیق را با محبت به وسعت نور خوشید را با محبت تاریکی مثل نور ماه عوض می کنیم ولی نمی دونیم که یه روز مشتی خاک تیره و خشن مارو در آغوش می گیرد و این آغوش گرم زود گذر را از یاد می بریم و باید یا دستانی که هر ساعت گرمی یک به ظاهر انسان را لمس می کرد با سردی مشتی خاک که مارا پناه داده عوض کنیم . اینا حرف های دلم بود که مدتی بود توی دلم سنگی می کرد . این حرفارو واسه کسی نوشتم که امیدوارم یه روزی گذرش توی وبلاگ من بخوره و بدونه چه کرده با دل من . امیدوارم درک کنه ! و امیدوارم یه روزی هم درک کنه که من ............. موضوع مطلب : ![]() جمعه 88 بهمن 16 :: 11:49 صبح :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
|